در مقابل رویکرد روانی- اجتماعی سنتی به هویت معنوی، رویکرد دیگری به هویت معنوی وجود دارد که بیشتر در ادبیات معنوی، فلسفی و صوفیانه مطرح است، اما در حال حاضر در نظریه فراشخصی نیز به خوبی فرمولبندی شده است. طبق این رویکرد هویت به “من” و کارکرد آن محدود نمی شود، بلکه اساساً هویت در سرشت و طبیعت خود، معنوی است. از طرفی مرزهایی که حدود من را تعیین می کنند (خود از غیر خود) قطعی و تغییرناپذیر نیستند، بلکه این مرزها به صورت انعطافپذیر و حتی قراردادی ایجاد میشوند و تعدیلپذیر (بسط و قبض)، قابل ادغام و در آمیخته شدن با یکدیگر هستند. این رویکرد در ادبیات روانشناسی مدرن در هیچ کجا به خوبی سخنان مزلو بیان نشده است. او بعد از مطالعه عملکردهای استثنایی بشر مانند ملاحظات مذهبی و معنوی چنین بیان کرد: “انسانگرایی را باید به عنوان نیروی سوم در روانشناسی لحاظ کنیم تا به نوعی، انتقالی باشد برای دست یافتن به نیروی چهارم و بالاتر در روانشناسی، که فراشخصی و فرابشری است و به جای اینکه بر نیازها و علائق بشری متمرکز باشد، بیشتر بر عالم و نظام عالی وجود متمرکز است که از انسانیت، هویت و خودشکوفایی پا فراتر میگذارد.”
از این دیدگاه هویت معنوی فقط به این معنا نیست که محتوای هویت خود با معنویت ساخته شود، بلکه هم ساختار (مرز خود از غیر خود) و هم فرایندهایی (هویتیابی و هویتزدایی) که به وسیلهی آنها هویت ایجاد می شود معنویاند. از اینرو، هویت و معنویت به گونهای مشابه در نظر گرفته میشوند، زیرا هر دو ماهیت حقیقی واقعیتی یکسان را منعکس می کنند.
در این رویکرد دو مدل ارائه شده است، یکی مدل “توسعه خود”فرایدمن (۱۹۸۳) است که در کل یک نظریه فرا شخصی است و دیگری مدل کلونینگر و همکاران (۱۹۹۳) تحت عنوان مفهوم “تعالی خود” است که بخشی از مدل هفت عاملی خلق و شخصیت است. در ادامه به توضیح این دو مدل خواهیم پرداخت.
۲-۱-۴-۴-۱- مدل توسعه خود
فرایدمن (۱۹۸۳) تلاش کرد مدلی برای هویت ارائه دهد که رویکردهای مرسوم و سنتی پیرامون خودپنداره را با عقاید رایج معنوی تطبیق دهد. در این مدل،”خود” (عنوانی برای ماهیت اساسی هویت، هشیاری و واقعیت در تعدادی از عقاید رایج معنوی) به عنوان عاملی که ذاتاً در جهان وجود دارد ملاحظه می شود و رابطه خود با غیر خود اختیاری و نامحدود است. از این رو، هر آنچه که بخشی از جهان است ممکن است به عنوان عاملی در نظر گرفته شود که افراد هویت شخصی خود را با آن میشناسند. در حالیکه “خود” ثابت و غیرقابل اندازه گیری است، خودپنداره که به عنوان عامل شکلدهی به احساس هویت شخصی افراد تجربه می شود، قابل اندازه گیری است. فرایدمن (۱۹۸۳)مدل دو بعدی “توسعه خودپنداره” را ارائه کرد. این ابعاد ترکیبی از مفهوم سمپسون (۱۹۷۸) از حالت فضایی هویت (محل هویت) و مفهوم شوستروم از خودپندارهی زمانی (درجهای از اکنون محوری در برابر جهتگیری گذشته و یا آینده به هویت) است.
در این مدل، گسترش و توسعه بیشتر خودپنداره نمود تحقق خود و یا رشد معنوی است. بر اساس این مدل فرایدمن سه سطح کلی توسعه خود را معرفی کرد: ۱- شخصی (جایی که خودپنداره به عنوان اینجا و اکنون تجربه می شود و فرایدمن آن را شبیه مفهومسازی معمول و رایج از خودپنداره در نظر میگیرد)، ۲- فراشخصی(جایی که خودپنداره گسترش مییابد و جنبه هایی از جهان را در بر میگیرد که فراتر از اینجا و اکنون است و زمانها و مکانهای دیگر را در بر میگیرد) و ۳- حد وسط (جایی بین سطح شخصی و فراشخصی که خودپنداره به امور فراتر از اینجا و اکنون هم مربوط می شود اما به یک احساس خود جداگانه منجر نمی شود. تعریف خود با نقشهای اجتماعی، ارتباطات و گروهها نشان دهندهی این است که افراد در این سطح قرار دارند). علاوه بر این، با بهره گرفتن از دو سطح شخصی و فراشخصی، ماتریسی را ارائه کرد که بر اساس تعیین هویت بالا در برابر پایین در هر سطح، سلامتی افراد قابل پیش بینی است. بدین ترتیب، وضعیت پایین در هر دو سطح شخصی و فراشخصی بازتابی از اختلالات نوروتیکی است. تعیین هویت پایین در سطح شخصی در ترکیب با تعیین هویت بالا در سطح فراشخصی به نوعی همسان با مراحل سایکوتیک دیده می شود. تعیین هویت پایین در سطح فراشخصی و تعیین هویت بالا در سطح شخصی به عنوان سلامت “من” سنتی در نظر گرفته می شود. نهایتاً تعیین هویت بالا در هر دو سطح شخصی و فراشخصی به عنوان سلامت فراشخصی در نظر گرفته می شود که در آن، احساس خود گسترش مییابد و کارکردهای سنتی “من” با هم ادغام و یکپارچه میشوند. از نظر فرایدمن این مرحله بیانگر رشد خود معنوی افراد است.
[۱]– self-expansiveness
[۲]– Friedman
[۳]– Cloninger
[۴]– self-transcendence
[۵]– self- expansiveness
[۶]– Sampson
[۷]– identity spatiality
[۸]– Shostrom
[۹]– temporality of self-concept
[۱۰]– personal
[۱۱]– transpersonal