نظریهپردازان مدرنیتۀ متأخر
۲-۳-۲-۱ پارسونز
میتوان نمونهای از مباحث مربوط به دانشگاه در دنیای پست مدرن یا مدرنیتۀ متأخر را در نظرات پارسونز[۱] مشاهده کرد. وی با استفاه از مدل (AGIL) خود که مرکب از چهار خرده نظام فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی است، به تبیین دانشگاه میپردازد.
در مطالعهای که پارسونز و پلات در دانشگاه آمریکا انجام دادند، به این نتیجه رسیدند که جدایی و تفکیک کارکردها مهمترین ویژگی آموزش عالی در این دانشگاه میباشد، جدایی و تفکیکی که منعکس کنندۀ وجود تمایز و تفکیک گسترده در سطح جامعه است (دلانتی، ۱۳۸۹: ۸۶).
پارسونز و پلات در کتاب دانشگاه آمریکا نظریۀ کارکردگرایی ساختاری پارسونز و جامعهشناسی دانش را در حوزۀ آموزش عالی پیاده کردهاند. به عقیدۀ این دو، کار اصلی نظام فرهنگی، کنترل و نظارت از طریق تولید دانش و اطلاعات است، که این کارکرد را مهمترین نهاد خرده سیستمی یعنی دانشگاه انجام میدهد، که در میان سیستم فرهنگی و جامعه قرار دارد. پارسونز و پلات در مورد کارکرد ارزشهای شناختی دانشگاه برای جامعه مینویسند:
«نقطۀ تمرکز دانشگاه، مجموعۀ شناختی است؛ مجموعهای که در متن نظام فرهنگی قرار میگیرد و در جامعۀ مدرن نهادینه میشود. آموزش عالی به طور عام و دانشگاه به طور خاص موضوع نهادینهسازی ارزشهای شناختی را دنبال میکنند. این امر در بعد فرهنگی به خرده سیستم شناختی سیستم فرهنگی مربوط میشود و در بعد اجتماعی نیز سیستم قابلیت اعتماد را در بر می گیرد» (پارسونز و پلات[۲]، ۱۹۷۳: ۳۳). پارسونز و پلات در این اثر معتقد بودند که نظام آموزشی بهعنوان بخش لاینفکی از کل جامعه تلقی میگردد، و هر دو مکمل یکدیگر هستند. همانطوری که قلب و مغز برای بقاء موجود بشری ضروری میباشد نظام آموزشی نیز برای بقاء جامعه لازم است (بالینتاین، ۱۹۹۹: ۲۵).
محور اصلی بحث پارسونز و پلات در اثر مشترکشان این مسئله است که دانشگاه تا چه حدی باید در جهت تأمین نیازهای سایر بخشهای جامعه حرکت کند. یکپارچگی دانشگاه از نظر پارسونز یکپارچگی کارکردی ساختارهای آن در مقابل اجتماع است (پارسونز و پلات۱۹۷۳: ۱۰۳). دانشگاه کارکردهایی نظیر انتقال فرهنگ و جامعهپذیری را برای حفظ نظام اجتماعی انجام میدهد .به عنوان نمونه مقوله آموزش عالی نقش مهمی در فرایند جامعهپذیری، درونسازی و انتقال ارزشها دارد، چنانکه در این چشمانداز، وی تفاوت مهمی در فرایند جامعهپذیری آن هایی که به آموزش عالی دست مییابند و کسانی که مؤفق نمیشوند به آن دسترسی پیدا کنند، میبیند. منشأ این تمایز در تفاوتهایی است که به عقیده پارسونز میان دبیرستان و دانشگاه و میان فرهنگ نوجوانان و فرهنگ دانشجویی وجود دارد (روشه، ۱۳۷۶: ۱۸۶). مفهوم اساسی نظریۀ پارسونز و پلات «نفوذ» است. این مفهوم به فرایندی اشاره میکند که طی آن، یک خرده سیستم بر خرده سیستم دیگر تأثیر می گذارد: دانشگاه مجبور است فضای میان فرهنگ و جامعه را اشغال کند و به این دلیل به جای دور زدن این دو سیستم باید از وسط آنها عبور کند، اما لزوم منفک بودن بخشهای مختلف جامعۀ مدرن مانع تحقق نوعی یکپارچگی کلی نمیشود. این رویکرد تکمیلی میان تفکیک و تمایز و امکان یکپارچگی، موضوع اصلی بحث پارسونز در جامعه شناسی مدرنیته است. (دلانتی، ۱۳۸۹: ۸۸).
بنا به نظر پارسونز و پلات دانشگاه خرده سیستمی میباشد که قابل اعتماد است. دانشگاه دارای کارکردهای بسیاری است و نباید کارکردآن را صرفاً تولید دانش عمومی تلقی کرد. دانشگاه بنابه ویژگی قابلیت اعتماد خود، با جایی متفاوت است که تنها به تدریس و تحقیق میپردازد (پارسونز و پلات، ۱۹۷۳: ۱۴۸-۳۳).
پارسونز و پلات معتقد بودند، دانشگاه نقش مهمی در توسعۀ دانش عمومی ایفا میکند که در کانون جامعۀ مدرن قرار دارد. مطالعۀ پارسونز و پلات در مورد دانشگاه امریکا آنقدر که شایسته بود مورد توجه قرار نگرفت و نتوانست اثر معروف، مؤثر اما سطحی کلارک کر به نام کاربرد دانشگاه را که در سال ۱۹۶۳ انتشار یافت تحت الشعاع قرار دهد. کلارک کر زمانی که دانشگاه کالیفرنیا به بزرگترین مجموعۀ دانشگاههای جهان تبدیل شد ریاست آن را بر عهده گرفت. وی در آن زمان تصویر جدیدی از دانشگاه مدرن ارئه داد؛ این تصویر چندان از الگوی پارسونزی دور نبود. کتاب کر که شامل مجموعه سخنرانیهای وی در مورد دانشگاه هاروارد بود به مهمترین کتاب منتشر شده در تاریخ نظریات ارائه شده در مورد دانشگاه تبدیل شد. با این وجود نظریۀ وی در واقع خط پایانی بر ایدۀ دانشگاه کشید. او به جای ارائۀ ایدهای جدید یا هدایت در جهت ایدهای جدید در مورد دانشگاه از چیزی سخن گفت که خود آن را «مولتی ورسیتی[۳]» نامید. وی با ارئۀ این اصطلاح، جایگاه و ارزش دانشگاه را تنزل داد (دلانتی، ۱۳۸۹: ۹۲). کلارک کر معتقد بود دانشگاه مدرنِ آمریکایی شباهتی با دانشگاه آکسفورد یا دانشگاه برلین ندارد و آن را نهاد جدیدی در جهان خواند. (کر، ۱۹۶۳: ۲-۱)
روسبلات (۱۹۹۷) معتقد است تفاوتهای مهمی میان پارسونز و کر وجود دارد. با وجود تأکید پارسونز بر تکثرگرایی، تخصصی شدن، تفکیک و تمایز به عنوان مشخصات اصلی مدرنیته، بر وجود نوعی یگانگی کارکردی در جامعه و نهادهای آن همچون یک کلیت واحد تأکید داشت. در مقابل کر دانشگاه را به کاربردهایش تقلیل داد. وی بر این نکته تأکید میکند که کاربردهای دانشگاه، جایگزین ایده دانشگاه شده است. (روسبلات، ۱۹۹۷: ۳۰)
۲-۳-۲-۲ هابرماس
نمونۀ دیگری از مباحث مربوط به دانشگاه در دنیای پست مدرن را هابرماس[۴] (۱۹۷۱) ارائه داده است. نظریات هابرماس تا حد زیادی با نظرات محافظه کارانه و لیبرالی روشنفکران اولیهای که به طور کامل میان سنت و مدرنیته آشتی برقرار نکرده بودند تفاوت داشت. هابرماس به آنهایی حمله کرد که سعی میکردند دانشگاه رابه مکانی برای دانش ابزاری یا فرهنگ اومانیسم تقلیل دهند. به نظر وی وظیفه دانشگاه ارائه آموزش سیاسی و شکلدهی به حس آگاهی سیاسی دانشجویان بود. او در این باره مینویسد: «آگاهیای که در دانشگاههای آلمان شکل میگرفت برای مدت مدیدی آگاهی غیر سیاسی بود. این آگاهی با آمیزهای از دروننگریِ برخاسته از فرهنگ اومانیسم و وفاداری به حاکمیت دولت همراه بود». (دلانتی، ۱۳۸۸: ۱۰۷).
هابرماس معتقد بود رسالت دانشگاهها انتقال دانشی است که از نظر فنی قابل بهرهبرداری باشد. مبنی بر نظر وی، دانشگاهها علاوه بر انتقال این دانش باید به فکر تولید، گسترش و اشاعۀ چنین دانشی باشند. منظور هابرماس از دانشِ از نظرِ فنی قابل بهرهبرداری، جریان و سرریز اطلاعات از بخش تحقیقات و پژهش به کانالهای صنعت، تسلیحات و رفاه اجتماعی است و همچنین شامل دانش مشورتی[۵] و اطلاعات نظری هم میشود. هابرماس معتقد است که دانشگاه از این طریق، آموزش و تحقیق در پیوند مستقیم و ارتباط نزدیک با کارکردهای اقتصادی قرار میگیرد (هابرماس، ۱۳۷۲: ۹۲-۹۱).
منظور هابرماس در این جا تحول اقتصادی دانشگاه است؛ با این کارکرد است که دانشگاه نقش مهمی در عرصۀ اقتصادی جامعه ایفا میکند. به نظر هابرماس دانشگاه برای ایفای این وظیفه باید در مورد پیش فرضهای خود تأمل کند و به دموکراتیزه کردن رادیکال دست یابد.
هابرماس مجموعهای از کارکردهای مختلف برای دانشگاه بر میشمارد، از جمله تحقیقات، آموزشعمومی، خودشناسیفرهنگی، شکلدهی به افکار عمومی و تربیت متخصصان آینده، و معتقد است دانشگاه با این کارکردها در جهان زندگی نفوذ پیدا کرده است و تازمانی که این مجموعه به طور کامل از هم دریده نشده، نمیتوان از مرگ کامل ایده دانشگاه سخن گفت (هابرماس، ۱۹۹۲: ۱۰۸-۱۰۷). با این حال وی تصریح میکند که دانشگاه آن طور که اصلاح طلبان و فلاسفه آرمانگرای پروس تصور میکردند از قدرت برقراری سازش و مصالحه در جامعه برقرار نیست. با توجه به پیچیدگی جامعه و تخصصی شدن آن، برقراری سازش در جامعه از عهده دانشگاه بر نمیآید. دانشگاه توانایی خود را در ارائه تصویری از کلیت جهان اجتماعی و در نتیجه، تصویری از آزادی از دست داده است. این مسئله به طور مشخص؛ وهم و خیال آرمانگرایانه است و در مسیر اعتراضات مارکس به هگل قرار دارد. از نظر هابرماس، دانشگاه در نقطه تعادلی میان وزنه فرهنگی میراث نواومانیستی خود و فشار قدرت و پول قرار دارد. ملخص کلام این نهاد میان ساختارهای اجتماعی و فرهنگی جهان زندگی و ضروریات ابزاری نظام پول و قدرت ایستاده است (دلانتی، ۱۳۸۹: ۱۱۲-۱۱۱).
بنا به نظر هابرماس دانشگاه سه رسالت خطیر را بر عهده دارد: اول اینکه دانشگاه متضمن این امر است که فارغالتحصیلان آن از حداقل ویژگیهای لازم در حوزۀ تواناییهای فوق کارکردی برخوردار باشند. منظور وی از تواناییهای فوق کارکردی، وظیفه تمامی مسئولیتها و رفتارهای مربوط به پیگیری یک حرفۀ تخصصی که به تنهایی در دانش و مهارتهای حرفهای- تخصصی یافت نمیشود. رسالت دوم دانشگاه، انتقال، تبیین و اشاعۀ سنت فرهنگی جامعه است و سومین رسالت دانشگاه شکلدهی به خودآگاهی سیاسی دانشجویان است. طبق نظر هابرماس دانشگاهها تحت هیچ شرایطی نمیتوانند از زیر بار مسئولیت سه رسالت خطیری که فراتر از ایجاد و انتقال دانشِ از نظرِ فنی قابل بهرهبرداری قرار میگیرد، شانه خالی کنند (هابرماس، ۱۳۷۲: ۹۴-۹۲).
هابرماس دانشگاه را مکانی برای کنش انتقادی و تحولساز بر پایۀ ارتباطات معرفی میکند. وی از نقش کمککنندۀ دانشگاه به حوزۀ عمومی حمایت میکند. هابرماس دانشگاه را از پشتوانههای اصلی دموکراسی وخرد ارتباطی تلقی میکند. دموکراسی وخرد ارتباطی دو عنصری هستند که هابرماس آنها را از کارماندههای طرح ناتمام مدرنیته میداند و دانشگاه را بهترین یاور برای دنبال کردن این رسالت مهم بر میشمارد. (فراستخواه، ۱۳۹۰: ۸)
هابرماس میگوید دانشگاه بیش از آن که با حوزههای بروکراتیک ثروت و قدرت مرتبط باشد با جهان زندگی در ارتباط است. وی نسبت به این ایده که دانشگاه همیشه از خودِ دانشگاه نشأت نمیگیرد؛ میگوید: تنها از آن سوی دیوارهای دانشگاه میتوان جان تازهای در ایدۀ دانشگاه دمید (دلانتی، ۱۳۸۹: ۱۱۵).
۲-۳-۲-۳ دلانتی
دلانتی در کتاب «دانش درچالش؛ دانشگاه در جامعۀ دانایی» چشماندازی از امید جستجو میکند. دلیلش آن است که دلانتی از آرای هابرماس استفاده کرده است. در حالی که متفکرانی مانند فوکو و لیوتار و دریدا، درگیر گسستهای پستمدرن هستند، هابرماس بیش از گسست، به تداوم میاندیشد. به نظر او پروژۀ مدرنیته، هنوز پروژۀ ناتمام وقابل استمرار است. طرح ناتمام مدرنیته بدین معناست که هنوز باید به تفکر مدرن و به دانشگاه مدرن امیدوار بود (فراستخواه، ۱۳۹۰: ۸).
دلانتی علاوه بر نقش دانشگاه در برقرای ارتباط میان الگوهای مختلف دانش، بر نقش مهمتر این نهاد در برقراری ارتباط میان فرایندهای شناختی و بازیگران مختلف اجتماعی یعنی کسانی که الگوهای فرهنگی و دانش را تولید میکنند، تأکید میورزد (دلانتی، ۱۳۸۹: ۲۵۲). وی ادمه میدهد، دانشگاه میتواند نقش مهمی در برقراری ارتباط میان تکنولوژی و شهروندی، برای ظهور و شکلگیری شهروندی دموکراتیک ایفا کند. وی دانشگاه را بیش از هر سازمان و نهاد دیگری برای ایفای این نقش مناسب میداند. وی معتقد است، در شرایط کنونی مشکل این است که اهدافی که دانشگاه باید پیگری کند در خارج از این نهاد و نه از سوی خود آن تعیین میشود (دلانتی، ۱۳۸۹: ۲۶۱) .
دلانتی امیدوار است دانشگاهها به پشتگرمی ظرفیتهای تفکری خود و به مدد تولید معنا و تولید رابطه بتوانند تغییر و تحول پیدا کنند ودر دل طوفانهای پستمدرن همچنان مانند دورۀ مدرنیته، زندگی وحیات پرثمر داشته باشند و از بحرانهای عصر مابعدمدرن عبور کنند. دانشگاهها به نظر وی همانطور که زمانی با نخبهپروری در برابر تمامیخواهی ایستادند و زمانی هم با آموزشهای فراگیر مردمی به گونهای دیگر به دموکراسی وارزشهای مدرن آزادی و برابری مدد رساندند، در زمان مابعد مدرن هم روزنۀ امیدی برای پشتیبانی از جامعۀ مدنی وحوزۀ عمومی وگفتمانهای آن به شمار میروند. دلانتی به تبعیت از هابرماس توضیح میدهد که دانشگاهها میتوانند از طریق کنش ارتباطی، ارتقاء پیدا کنند. کنش ارتباطی مستلزم فهم ظرفیتهایی است که در شبکهای فراتر از محدودۀ دولت یا حتی بازار وجود دارد. جهان ارتباطی، بسیار وسیع تر از دولت یا بازار کار است، دانشگاه میتواند به متن شهر، حوزه عمومی، به فرهنگ شهروندان، اجتماعات محلی، نهادهای مدنی، فضاهای غیرانتفاعی، فضاهای گفتمانی، ارزشهای مشترک بشری، مسائل جهانی و منطقهای و محلی وفضاهای مجازی چشم بدوزد و با این ساحتهای متنوع ارتباط برقرار کند (فراستخواه، ۱۳۹۰: ۹).
۲-۳-۲-۴ لیوتار
لیوتار به عنوان یک جامعهشناس فرانسوی و پستمدرن، در کتاب وضعیت پست مدرن، گزارشی در بارۀ دانش، به بررسی اوضاع دانش و جایگاه علم و تکنولوژی در جوامع سرمایهداری صنعتی پیشرفتۀ معاصر پرداخته است.
طبق نظر لیوتار علم همواره در تضاد با روایتها قرار داشته است. در صورتیکه روایتها را با معیار علم مورد قضاوت قرار دهیم، اکثر آنها افسانههایی بیش نخواهند بود. لیکن تا جایی که علم خود را به بیان قواعد مفید محدود نساخته و در صدد یافتن حقیقت برآید، درچنین شرایطی موظف به مشروعیت بخشیدن به قواعد بازی خاص خود است، در آن صورت علم با توجه به جایگاه خود یک گفتمان مشروعیتبخش یعنی گفتمانی موسوم به فلسفه خلق میکند. (لیوتار، ۱۳۸۱: ۵۳).
لیوتار پستمدرن را به منزلۀ بیاعتقادی و عدم ایمان به فراروایتها توصیف میکند و آن را محصول پیشرفت در علوم میداند. البته این پیشرفت را پیششرط ضروری آن به شمار میآورد. بنا به نظر وی منسوخ شدن و از کار افتادنِ ابزار و رواییِ مشروعیتبخش، پیش از همه با بحران فلسفه مابعدالطبیعی و بحران نهاد دانشگاه که در گذشته بر آن متکی بود، همراه و قرین است. به اعتقاد لیوتار جایگاه یا وضعیت دانش با ورود به جوامع پساصنعتی و ورود به فرهنگها به عصر پستمدرن دستخوش تغییر و تحولاتی شده است، این روند انتقال جوامع به عصر پساصنعتی و فرهنگها به عصر پستمدرن، حداقل از اواخر ۱۹۵۰ در شرف وقوع بوده است (لیوتار، ۱۳۸۱: ۶۱).
لیوتار توضیح میدهد که دانش در جامعههای ماشینی شده، برای این است که تولید و خرید و فروش و مصرف بشود. هدف مبادلۀ کالاییاست، ارزشهای مبادلهای بازار بر دانش غلبه یافته است. درس میدهیم تا حقوق بگیریم، مقاله مینویسیم تا ما را ارتقا دهدف کتاب تولید میکنیم تا بفروشیم و حق تألیف دریافت کنیم، پژوهش میکنیم تا گزارشی به کارفرما تحویل دهیم و حقالزحمهای دریافت کنیم و … این مبادله به معنای کالایی کلمه و به صورت مبادلۀ ابزاری، به نظر لیوتار، دانش را با وضعیت بحرانی دچار کرده است (فراستخواه، ۱۳۹۰: ۷).
لیوتار عقیده دارد که در پی پیشرفت عظیم و گسترده در عرصۀ علم و تکنولوژی، تحولات و دگرگونیهای چشمگیری نیز در سرشت و ماهیت دانش پیدا شده است، لیکن این تحولات و دگرگونیها نیز تأثیرات بازگشتی عظیمی بر حوزۀ کارکرد قدرتهای عمومی موجود دارند، به طوری که آنها را وادار به بازنگری و تجدید نظر در نوع مناسباتشان با شرکتها و مؤسسات عظیم و در سطح گستردهتر آن با جامعۀ مدنی میسازند (لیوتار، ۱۳۸۱: ۶۵). تصویری که لیوتار از جوامع سرمایهداریِ صنعتیِ پیشرفتۀ متأخر ارائه میدهد، در واقع تصویر جوامعی است که در آنها عرصۀ دانش در حیطۀ کنترل و نظارت و اجرای ماشینهای دقیق و عظیم کامپیوتری است. در این جوامع دانش و تکنولوژی به گونهای دقیق و ظریف کامپیوتریزه شدهاند (لیوتار، ۱۳۸۱: ۶۷). لیوتار در توضیح کارویژههای آموزشی دانشگاه توضیح میدهد که از آموزش دانشگاهی انتظار میرود نقش تدارکاتچی برای نهادهای قدرت و ثروت بر عهده بگیرد. نیروی متخصص بروکراسی دولت یا بنگاههای کار در بازار تربیت کند و دیگر توجه چندانی به تفکر انتقادی، خلاقیت، نقد و روشنگری و اکتشاف و شور زندگی دانشگاهی نیست (فراستخواه، ۱۳۹۰:۷).
۲-۳-۲-۵ بوردیو
فرضیۀ اساسی نظریه بوردیو این است که در داخل نظام آموزشی، شکل خاصی از نظم اجتماعی وجود دارد که این نظم ناشی از شرایط اجتماعی و تاریخی خارج از این نظام است. نظم اجتماعی نظام آموزشی کاملاً به این شرایط خارجی وابسته است و در واقع، کارکرد آموزش و پرورش، انتقال میراث فرهنگی جامعه است (مک فادان و واکر، ۱۹۹۷ به نقل از شارعپور، ۱۳۸۷: ۷۸).
بوردیو در کتاب بازتولید، نظریهای را در مورد آموزش ارائه میدهد که مقوله خشونت را در ارتباط با قدرت و در گذار از آن توجیه میکند. وی معتقد است که هر قدرتی با طرح مفاهیمی، آن ها را درمحیطی به اجرا در میآورد و به این ترتیب آن مفاهیم را تحمیل کرده و به آن ها مشروعیت میبخشد. در حالیکه فشاری که جزء بنیادهای این مشروعیت است، پنهان میماند. این عمل، یک خشونت نمادین[۶] است (بوردیو، ۱۹۷۰: ۱۸). وی معتقد است که چنین قدرتی نیز در نظام آموزش و پرورش و نظام آموزش عالی فرانسه وجود دارد. به عبارتی تمام کنشهای آموزشی به صورت عینی نوعی خشونت نمادین هستند که به مثابه اقتداری فرهنگی آن فرهنگ را تحمیل میکنند (هما بوردیو، ۱۹۷۰: ۱۹). در واقع بنا به نظر بوردیو کل فرهنگ خشونتی نمادین است، چرا که تحمیل سلطۀ یک گروه یا طبقه بر کل جامعه بر پایه فرهنگ انجام میگیرد. به عبارت دیگر فرهنگ علاوه بر خودمختاری، خودسر نیز هست و در خود، خشونت قدرت را پدید میآورد. در عین حال قدت نمادین بدون پذیرش و نظر مثبت کنشگران اجتماعی ظاهر نخواهد شد. این قدرت باید در زندگی طنین پیدا کند. خشونت نمادین آن شکل خاص از فشار است که تنها با همدستی فعالانه کسانی به اجرا گذاشته میشود که تسلیم آن می شوند و مصمم هستند خودشان را از امکان آزادی مبتنی بر بیداری و هوشیاری محروم کنند (بوردیو، ۱۹۹۷: ۴). بوردیو معتقد است نهادهای آموزشی خصوصا نهادهای آموزش عالی ممکن است سهم قاطع و تعیین کنندهای در آشکار کردن خشونت نمادین داشته باشند، در واقع در میان همه راه حلهایی که در طول تاریخ برای مسئله انتقال قدرت و امتیاز مطرح شده احتمالاً هیچ کدام ریاکارانهتر از راه حل نظام آموزشی نبوده است، چرا که این نظام اگر چه در بازتولید ساختار روابط طبقاتی سهیم است ولی با این نیرنگ و تزویر همراه است که کارکرد فوق را زیر نقابی از بیطرفی انجام میدهد (بوردیو، ۱۳۸۱: ۱۷۱).
بوردیو در پاسخ به این که چگونه این روابط آموزشی عملاً و به صورت عینی و واقعی شکل اقتدار به خود میگیرند، میگوید، زمانی که فردی دارای دانشی است و در موقعیت انتشار و پخش آن قرار میگیرد، بین او و فرد یا افرادی که در موقعیت آموختن آن دانش قرار دارند، رابطه قدرت و زور برقرار میشود. این گونه روابط، فقط در محیط آموزشی وجود ندارد، بلکه در خانواده ودر بین نسلها نیز قابل مشاهده است. البته صاحبان اندیشه و قدرت، کار خود را مشروع میدانند و آموزشگیرندگان نیز به مشروعیت این عمل باور دارند و آن را جزئی از فرایند دانشاندوزی به شمار میآورند (بوردیو، ۱۹۷۰: ۳۶-۳۴).
همان طور که بیان شد بوردیو را در کنار پارسونز و هابرماس از مهمترین نظریهپردازان در مورد دانشگاه مدرن می توان دانست. بوردیو که نویسندۀ کتابهای متعددی در مورد دانشگاه و آموزش است تصویری چالشبرانگیز از نهاد دانش در جوامع مدرن ارائه داده است. تصویری که وی از دانشگاه دارد از بسیاری جهات با دیگر مفاهیم مهم ارائه شده در مورد دانشگاه متفاوت است.
نظریۀ پارسونز در مورد دانشگاه بر پایۀ این اعتقاد قرار داشت که نوعی ارتباط کارکردی میان دانش و شهروندی وجود دارد. از نظر هابرماس دانش در منافع شکل گرفته در اجتماع ریشه دارد. و دانشگاه میتواند کارکردی آزای بخش داشته باشد. اما بوردیو دانشگاه را نهادی خردپا[۷] می دانست که انواع مختلف قدرت در آن تولید، منتشر و بازتولید میشود. اگر چه پارسونز و هابرماس از نظر تئوریک و سیاسی اختلافاتی با هم داشتند، اما هر دو معتقد بودند دانشگاه از طریق حلقههایی مثل شهروندی و ارتباطات با جامعه در ارتباط است. از نظر پارسونز این حلقهها برای فعالیت جامعه و کارکرد مثبت ساختارهایشناختی مفید هستند. هابرماس این حلقهها را پتانسیلی آزادیبخش میدانست. اما بوردیو با قبول نظر فوکو مبنی بر این که دانش قدرت است، دانش را همیشه آزادیبخش نمیدانست و آن را در بستر های قدرت قرار میداد بسترهایی که از نظر ذاتی، نظامهایی شناختی و طبقهمحور هستند که در آن ها سرمایه نمادین انتشار مییابد
– Parsons
– Parsons & Platt
– Multiversity
– Habermas
– Advisory Knowledge
– Symbolic Violence
– Self Preserving