پایان نامه دانشگاهی : رویکردهای نظری به تعامل والد–فرزند
در این قسمت نظریه های روان تحلیل گری، رفتارگرایی، یادگیری اجتماعی، انسانگرایی، تعامل گرایی نمادین، منظومه ای و طرد-پذیرش در مورد تعامل والدین و فرزندان مطرح خواهد شد.
نظریه ی روان تحلیل گری
فروید (۱۹۳۸) در نظریه روان تحلیل گری خود مطرح ساخت که اساس شخصیت کودک تا ۵ سال اول زندگی شکل می گیرد. فروید بر این اعتقاد بود که شخصیت در سه بعد ارتقاء می یابد: بن، من، فرامن. بن تحت کنترل اصل لذت است که می گوید: سائقهای جنسی و پرخاشگری کودک باید به سرعت ارضاء شوند. من از بن شکل می گیرد و به عنوان عامل کنترل منطقی غرایز مادری و ابراز واقع گرایانه هیجان صیانت نفس را ممکن می سازد. فرامن، محصول جامعه پذیری است و فرد را قادر می سازد تا به طریقی اخلاقی عمل کند.
اومنشأ اختلالات روانی بزرگسالی را در تجارب اولیه افراد می داند. همچنین معتقد است پاسخ های والدین به ابراز رفتاری سائق های لیبدویی، به آشفتگی درونی او دامن می زند. به این دلیل باید از ناکامی یا ارضای مفرط سائق های لیبدویی در هر مرحله از رشد روانی-جنسی کودک اجتناب شود، زیرا در غیر اینصورت تثبیت روی خواهد داد (استافورد و به یر، ۱۹۹۱؛ ترجمه دهگانپور وخرازچی، ۱۳۷۷).
نظریه زیستی
نظریه زیست شناختی بر این مطلب تاکید دارد که نشانه های اختلال روان شناختی و رفتارهای ناسازگارانه ناشی از عوامل زیست شناختی می باشد. عوامل زیستی می توانند از طریق مکانیزم های گوناگون از جمله: تاثیرات ژنتیکی، اختلالات زیست شیمیایی، آسیب دیدگی ساختاری یا بد کارکردی اعضاء بر اثر بیماری یا ضربه بر رفتار کودک تاثیر بگذارد (یار محمدیان ، ۱۳۸۹). در بعضی از کودکان مبتلا به اختلالات رفتاری بالا بودن سروتونین خون و پایین بودن سطح متابولیت سروتونین در مایع مغزی نخاعی و در برخی از افراد کمبود آنزیمی در پلاسمای خون (که دوپامین را به نورآدرنالین تبدیل می کند)، دلیل پرخاشگری و تهاجم گزارش شده است (ماتیز و لاچمن ، ۲۰۱۰).
نظریه رفتار گرایی
یادگیری و رفتارگرایی انطباقی، شاخصه های تحقیق و رشد نظریه رفتارگرایی بودند. تمایل عمده آنها بر محرک های محیطی و پاسخ های سازواره ای مربوط بود. دستور کار چنین رفتارگرایی در این ادعای واتسون نهفته است که گزینش تجارب کودک را به هر گونه ای که مایل باشیم، شکل دهد. این موضوع در قالب موضوع طبیعت–تربیت به وضوح افرطی است؛ در واقع مسئولیت همه چیز بر عهده طبیعت–تربیت است، در نتیجه چنین دیدگاهی، فرزند پروری از اهمیت فوق العاده برخوردار می شود. تجاربی که والدین برای کودک بر می گزینند و تقویت پاسخ های مطلوب او به شکل گیری رفتار کودک می انجامد. رفتار گرایان قبول نداشته اند که یادگیری موارد جدید الزاماً براساس یادگیریهای قبلی پا نهاده باشد و یا ضرورتاً در توالی های ویژه ای رخ داده باشد، بلکه کودکان به ترتیب مواجهه با رفتارهای بزرگسالان به فراگیری عادات آنان می پردازند. شاید بتوان گفت که اسکینر یکی از نافذ ترین و جامع ترین نظریات یادگیری را ارائه داده است. شناخت و خودداری هیچ یک برای تغییر یا کمیت رفتارهای تازه ضرورت موجودی ندارند (اسکینر، ۱۹۸۷).
اسکینر تقریباً هرگونه تاثیر بالقوه ژنتیکی بر رفتار را نفی کرد او عوامل ارثی را به عنوان وسایل آماده سازی فرد برای پاسخ به شیوه تقویت عامل می نگریست. سادگی الگوی رفتارگرایی، یعنی محرکـ-پاسخ تقویت مناسب رواج، در کتابهای فرزند پروری بود. کتب راهنمای فرزند پروری، فهرستی از روش های شکل دهی محیط و رفتار کودک را به والدین ارائه می دادند (به نقل از شایق، ۱۳۹۱).
نظریه یادگیری اجتماعی
با افول محبوبیت رفتارگرایی محض، نظریات یادگیری اجتماعی پا به عرصه نهادند. شاید نظریه یادگیری اجتماعی بندورا (۱۹۷۷ ، ۱۹۶۹) با نفوذترین این نظریات باشد. در این نظریه الگو برداری و تقلید به عنوان نیروهای اصلی در رشد رفتار و به صورت تاثیرات متقابل شناخت رفتار و محیط نگریسته می شوند (بندورا، ۱۹۸۶).
تعدادی از رویکردهای تعامل اجتماعی نیز در مقوله نظریات یادگیری اجتماعی گنجانده شده است. باور اصلی دیدگاه تعامل گرایان اجتماعی بر این است که کودکان از طریق تعامل فعال در محیط به یادگیری می پردازند، که جنبه مهم و تعیین کننده آن در نقش بزرگسالان به عنوان راهنما و مشاور کودکان نهفته است (بندورا، ۱۹۸۳). تاثیر این افراد نیز دو جانبه است. در مجموع نظریات یادگیری اجتماعی، نشانگر گذر از نظریاتی است که کودک را به صورت موجودی منفعل–واکنش گرا می نگرد و حرکت به سوی دیدگاه هایی است که کودکان را فعال و تعامل گرا می دانند. عوامل درونی و محیطی هر دو باید در نظر گرفته شوند، کودک و والدین هر دو دارای نقش های واحد هستند. این الگوها آشکار از پیچیدگی بیشتری نسبت به الگوی رفتارگرایی برخوردارند در این الگو درک تعامل فرد و محیط وعملیات شناختی کودک در پاسخ به محیط مورد تاکید فراوان قرار گرفته است (ترجمه دهگانپور وخرازچی، ۱۳۷۷).
نظریه انسان گرایی
روانشناسان انسانگرا کار خود را بر مفروضات زیر بنا نهاده اند: اراده، آزادی، طبیعت فعال انسان، کارکردهای مهم درک افراد و شرایط.شاید منتقدترین نظریه انسانگرایی به راجرز[۱] (۱۹۶۱) تعلق داشته باشد. نقطه نظر اصلی او این بود که افراد در گزینش و کنترل اعمال خود آزاد هستند، گرچه نیازهای انسان این اعمال را هدایت می کنند.در درمان به شیوه راجرز، فرد با شناخت بیشتر از خود توانایی هدایت رفتارش را بدست می آورد. این رشد خودداری در کودکان، بطور گسترده ای متکی به در نظر داشتن تعابیر و ادراکات کودکان از اعمال والدینشان است. بطور کلی، هدف رویکردهای مبتنی بر نظریه راجرز، توانمند ساختن افراد برای حذف محدودیت های بیرونی است تا بدین وسیله در نهایت به کمال مطلوب نائل شوند (به نقل از شایق،۱۳۹۱).
نظریه تعامل گرایی نمادین
تعامل گرایی نمادین رویکرد خاص است و نمی توان آن را با هیچ یک از نظریات قبلی به سادگی مقایسه کرد. جنبه مهم تعامل گرایی نمادین آن است که انسان ها علاوه بر زندگی در یک محیط فیزیکی، در محیطی نمادین نیز زندگی می کنند. از این رو برای شناخت انسان ها فرد باید به مطالعه نمادهای ذهنی و ارزشهایی که تعامل افراد را در گروه های اجتماعی متاثر می سازند بپردازد.
بدین معنا که یک فرایند دیالیکتیکی بین افراد و جامعه به وقوع می پیوندند، چرا که نمادهایی که انسان به آنها پاسخ می گوید، به نوبه خود ازتعامل مشترک افراد نشأت می گیرند. افراد براساس نمادهایی که به کار می برند و باورهایی که درباره معانی نمادها دارند، درباره افعالی که در طی تعامل انجام می دهند تصمیم گیری می کنند. به ویژه در خصوص تعامل والدین و کودکان این تعاملات، هنجارها و انتظارات مشترک متقابلی را شکل می دهند. اگر چه از لحاظ نظری والدین و کودکان تاثیری دو جانبه بر هم دارند، در باز نمودهای منتشر شده تعامل گرایی نمادین و طرح های تحقیقاتی مرتبط با آن والدین به جامعه پذیر کننده[۲] و کودک[۳] به جامعه پذیر شونده بدل می شوند (پیترسون[۴] و رالینز[۵] ، ۱۹۸۷). تاکید بر فرایندهای ذهنی آشکار می سازد که در تعامل گرایی نمادین، کارکرد ادراک و معنا از اهمیت بسیاری برخوردار است. برای مثال اگر چه والدین عموماً نقش جامعه پذیر کننده را بر عهده می گیرند، نیروی والد در واقع کارکردی از ادراک کودک از رابطه والد–کودک است (اسمیت ۱۹۸۸، به نقل از استانفورد و به یر، ۱۳۷۷).
نظریه منظومه ای
فرض اساسی مفهوم سازی نظریه منظومه ها از رفتار انسان این است که تمامی اعضای یک شبکه اجتماعی بر یکدیگر تاثیر می گذارند. هر منظومه خانوادگی از منظومه های فرعی متعددی تشکیل شده است. منظومه فرعی زن و شوهری، والد و فرزندی، خواهر و برادری و غیره، منظومه های فرعی بسیاری از اصول و کارکردهای خانواده را تعریف می کند. برای مثال در خانواده های کارآمد، منظومه فرعی زناشویی، نیرومندترین منظومه است. وقتی مرزهای بین منظومه های فرعی بسیار نفوذ ناپذیر شده و یا به طور نامناسبی قطع شوند، مانند هنگامی که منظومه فرعی والد–کودک نیرومندتر از منظومه فرعی زناشویی است، آنگاه معمولاً انواعی از اختلالات در روابط آشکار می شود (مینوچین[۶]،۱۹۸۸).
سرانجام، مفاهیم تعادل حیاتی و تغییر مطرح می شوند. خانواده ها در مقابل تغییر مقاوم هستند و برای حفظ وضعیت کنونی خود تلاش می کنند، اعضای منظومه به الگوهای جاری منظومه متکی هستند. تغییرات از هر نوع که باشند، چه تغییرات بهنجار در طول زندگی و چه تغییرات ناشی از رخدادهای ناگهانی موجب وارد آمدن فشار بر خانواده می شوند. خانواده در پاسخ به رشد هر یک از اعضا و همچنین رشد روابط دو عضوی تشکیل دهنده خانواده از زناشویی ، همشیران و غیره دگرگون می شود. علاوه بر این وقایعی که با گذر زمان رخ می دهند همچون تولدی جدید یا تصادفی در خانواده، الگوهای تعاملی خانواده را اصلاح می کنند (ترجمه دهگانپور و خرازچی، ۱۳۷۷).
نظریه طرد – پذیرش والدین
نظریه طرد – پذیرش والدین توسط روهنر (۱۹۸۶، به نقل از روهنر و خالقی، ۲۰۱۲) ارائه شد. این نظریه، یک نظریه ارتباطی است که کوشش می کند نتایج عمده طرد-پذیرش کودک از سوی والدین را بر رشد رفتاری، شناختی و هیجانی کودک توضیح دهد و عملکرد شخصیت فرد در بزرگسالی را با طرد–پذیرش والدین پیش بینی کند. از نظر مفهومی، طرد-پذیرش والدین روی هم رفته از ابعاد گرمی والدین محسوب می شود. گرمی والدین بعنوان یک بعد دو قطبی تعبیر می شود که عدم گرمی و محبت والدین دو قطب مخالف پذیرش است. والدین پذیرا، والدینی تعریف می شوند که دوستی یا محبت بیشتری را به صورت کلامی یا جسمانی به کودکان نشان می دهند. محبت فیزیکی ممکن است بوسیله نوازش کردن در آغوش گرفتن و بوسیدن نشان داده شود. محبت کلامی، ممکن است از راه هایی مثل تحسین و تمجید کودک و گفتن چیزهای خوبی در مورد او نشان داده شود، همه اینها اشکالی هستند که باعث می شود کودک احساس دوست داشتن یا مورد پذیرش واقع شدن کند.
والدین طرد کننده، بصورت والدینی تعریف می شوند که کودکانشان را دوست ندارند، آنها را تنبیه می کنند یا کودکانشان از آنها می رنجند، طرد والدین به دو شکل اصلی نشان داده می شود:
۱- خصومت و پرخاشگری والدین، که به صورت احساس خشونت، رنجش، عصبانیت و دشمنی نسبت به کودک بروز می کند. ۲- نادیده گرفتن و تفاوت قائل شدن بین کودک و دیگران، که به صورت کناره گیری و غیر قابل دسترس بودن والدین برای کودکان، هم از لحاظ جسمی و فیزیکی و هم از لحاظ روانی بروز می کند (راتر، ۱۹۸۴). هر دو شکل طرداین احساس را به کودک تلقین می کند که طرد شده اند یا دوست داشته شده نیستند. کودکانی که در دوران کودکی دارای والدین پذیرا بوده اند، در بزرگسالی والدین پذیرا خواهند بود و با سایرین نیز می توانند روابط باز و گرمی برقرار کنند. در مقابل، کودکانی که طرد شده اند، بیشتر تمایل به خشونت دارند، برای حل مسائلشان بیشتر دارای حالت دفاعی اند و اعتماد به نفس و خود کارامدی آنها آسیب دیده است. اگر میزان طرد کودک شدید باشد، نمی تواند یاد بگیرد که چگونه دیگران را دوست بدارد و به سختی می تواند دیگران را بپذیرد. در نتیجه تخریب روانی ناشی از طرد، این کودکان در مقابل استرس تحمل ندارند، از نظر هیجانی در مقایسه با کودکان پذیرفته شده ثبات کمتری دارند، این کودکان نسبت به والدینشان خشم بیشتری نشان می دهند، چرا که از طرد بیشتر والدین می ترسند. این حالت را استقلال دفاعی[۷] یا کناره گیری هیجانی[۸] از والدین می نامند. اگر والدین اجازه بروز این خشم را به کودک ندهند، احتمالاً کودک این پرخاشگری را به صورت اشتغال ذهنی یا نگرانی، خوابها یا خیال پردازی هایی با موضوع پرخاشگری و تصور خشونت نسبت به دیگران نشان می دهد (روهنر و خالقی، ۲۰۱۲).
نظریه دلبستگی
نظریه دلبستگی[۹] مبتنی بر نظریه رفتار غریزی است و دیدگاهی تکاملی دارد. بدین معنا که انسان علاوه بر نیازهایی که بیشتر به عنوان نیازهای اساسی در او تشخیص داده شده بود یک نیاز اساسی دیگر به نام دلبستگی[۱۰] داردکه تا کنون آن را نیاز ثانویه می پنداشتند. نیازهای جسمانی کودک مانند غذا و احساس گرما باید توسط مادر ارضاء شود، این نیاز کودک به مادر باعث می شود که کودک مادر را عامل ارضای نیازهای خود دانسته و به او دلبسته شود. مطالعه بر روی جیوانات نشان داده است که رفتارهای دلبستگی در حیوانات نیز وجود دارد به طوری که برای بچه میمونها گاهی تماس جسمانی از غذا مهم تر است، آنها در غیاب مادر به شی نرم (میمون پشمی)، دلبستگی نشان می دهند و نه به شی ای (میمون سیمی)، که غذا برای آن فراهم می کرد (خانجانی، ۱۳۸۴).
تمرکز نظریه دلبستگی بر سیستم کنترل به عنوان سیستم حفظ مجاورت و رابطه مراقبتی بین حمایت کنندگان اولیه و کودک می باشد. طبق این نظریه دلبستگی میل به ایجاد پیوندهای عاطفی قوی با افرادی خاص است که به عنوان یک ویژگی ذاتی انسان تلقی می شود (بالبی، ۱۹۸۸).
بالبی (۱۹۸۸) معتقد بود که نظام دلبستگی در سراسر زندگی فعال است ولی در هنگام ترس، پریشانی، خستگی یا مریضی به شدید ترین حد فعالیت خود می رسد که باعث می شود فرد تمایل به جستجوی پشتیبانی، دلداری و حمایت از جانب مراقبین اولیه پیدا کند. بالبی (۱۹۷۴) تفاوت های فردی را براساس عملکرد سیستم دلبستگی تبیین می کند. او معتقد بود که تفاوت های مذکور از تعامل با مظاهر دلبستگی ناشی می شوند. تعامل با مظاهر دلبستگی که در دسترس و پاسخگوی نیازهای فرد هستند، عملکرد بهینه سیستم دلبستگی را باعث می شود و در کودک احساس امنیت شکل می گیرد. این احساس به نوبه خود باعث انتظارات مثبت در مورد دسترسی به دیگران در موقعیت های مخاطر آمیز، دید مثبت از خود، به عنوان فردی توانا و با ارزش و اعتماد فزاینده به ابزارهای حمایتی می باشد (بالبی، ۱۹۸۸).
در حقیقت مراقبت مادرانه ای که توام با حساسیت و پاسخ گویی باشد به رشد روابط دلبستگی ایمن و در نهایت شایستگی اجتماعی–هیجانی کودک، منتهی می شود.از سویی دیگر تعامل با افراد مهمی که به نیازهای دلبستگی فرد پاسخ گو نباشد باعث احساس ناامنی، تردید در مورد حسن نیت دیگران و احساس تردید درباره حس نزدیکی جویی می شود. این تعاملات رنج آور باعث می شود که کودک نتواند به هنگام پریشانی رفتار خود را مدیریت کند، احساس دلبستگی ناایمن کرده و الگوهای منفی از خود و دیگران در او شکل می گیرد.
جان بالبی معتقد بود که آشفتگی های روانشناختی اغلب از روابط آشفته با مظاهر دلبستگی در اوایل زندگی و هم در طول دوره زندگی نشات می گیرد (بالبی، ۱۹۸۰). برای مثال او ادعا کرد، زمانی که رفتار دلبستگی یک کودک با تاخیر و بی میلی پاسخ داده شود و این از نظر کودک آزار و اذیت تلقی شود احتمالاً آن کودک به شکل اضطرابی دلبستگی پیدا می کند. زمانی که کودک به مراقبت خود نیازمند است او را نمی یابد و یا مراقب حاضر به برآورده کردن نیازهای کودک نباشد او تمایلی به ترک مراقب خود ندارد و مضطربانه مراقب را جستجو می کند. در حالت دیگر وقتی کودک توسط مراقبان خود فعالانه طرد می شود او علی رغم میل به نزدیکی و مراقبت شدن، الگوی اجتنابی را نسبت به مراقبانش از خود نشان می دهد و رفتارهای خشمگینانه و پرخاشگرانه در او غالب می شود (بالبی، ۱۹۸۸).
کیفیت دلبستگی
کیفیت دلبستگی درجه ی سهولتی است که یک کودک درمانده توسط مراقب خود به احساس امنیت میرسد و چهارالگوی اساسی دارد شامل: دلبسته ی ایمن[۱۱]، دلبسته ی ناایمن، مقاوم یا دو سوگرا[۱۲]، دلبسته ی ناایمن آشفته/ سرگشته[۱۳] و دلبسته ی ناایمن اجتنابی[۱۴].
کودکان دلبسته ی ایمن، قادر به تعدیل اضطراب جدایی شان هستند و با اعتماد به پاسخگویی عاطفی مادر بلافاصله بعد از دست یابی به احساس امنیت ناشی از بازگشت وی قادر هستند به بازی و اکتشاف مستقل خود ادامه دهند و چون تجسمی مثبت از خود و مادر دارند بنابراین اعتماد به نفس و حس خود اتکایی مثبت در آن ها تقویت می شود.بنابراین کیفیت دلبستگی ایمن با اعتماد به نفس، احساس شایستگی، درک از حمایت اجتماعی و احساس توانمندی در کارها ارتباط مثبتی دارد (تامبلی[۱۵]، لاگی[۱۶]، ادورسی[۱۷]و نوتاری[۱۸]، ۲۰۱۲).
کودکان دلبسته ی ناایمن مقاوم و دوسوگرا در موقعیت نا آشنا دشوارتر به احساس آرامش دست می یابند . آن ها در تضاد بین ماندن در کنار مادر و یا اکتشاف و بازی مستقل قرار دارند. در هنگام بازگشت مادر، پاسخ های دوسوگرانه نسبت به او نشان می دهند، نسبت به خود احساس بی ارزشی و دیدگاه منفی دارند (کاسیدی[۱۹] و برلین[۲۰]، ۱۹۹۴).
در دلبستگی ناایمن اجتنابی هنگام بازگشت ما در بعد از جدایی، کودک از نزدیک شدن به او اجتناب می کند. این اجتناب مکانیسم دفاعی است که کودکان در برابر اضطراب ناشی از غیر قابل اعتماد بودن مادر از خود نشان می دهند (کاسیدی و برلین، ۱۹۹۴).
کودکان دلبسته ی ناایمن آشفته / سرگشته، به راحتی در دو گروه قبلی قرار نمی گیرند. این کودکان به هنگام بازگشت مادر بعد از جدایی، نه مانند کودکان اجتنابی از مادر اجتناب می کنند و نه مانند کودکان دو سوگرا به شدت به مادر می چسبند و نسبت به مادر واکنش هایی که بیانگر ترس و تناقض است از خود نشان می دهند (مین و سولومون، ۱۹۹۰).
دلبستگی در دوران کودکی
رده ی سنی ۱۲-۶ سال مرحله ای است که دنیای اجتماعی کودکان گسترش پیدا می کند. با ورود کودکان به مدرسه با گروه بزرگتر و متنوع تری از همسالان روبرو می شوند. تغییرات مهمی در توانایی اجتماعی و شناختی کودکان شکل می گیرد که مظهر دلبستگی کودکان را تحت تاثیر قرار می دهد (دیکز[۲۱] و تامپسون[۲۲]، ۲۰۰۵) و به این ترتیب رفتار دلبستگی اغلب به سمت مظاهر غیر مراقبت کننده مثل همسالان هدایت می شود (گودوین[۲۳]، میر[۲۴]، هیس[۲۵] و تامپسون، ۲۰۰۸) ، به علاوه اینکه همسالان ممکن است به عنوان منابعی از اعتماد در نظر گرفته شوند. اگر جنبه ی مشخص از دلبستگی به همسالان، این است که توانای همسالان برای حمایت و تشویق فرضیات کودک برای چالش های رشدی بیشتر است اما محققان تاکید می کنند که کودکان به حمایت عاطفی والدینشان اعتماد می کنند زیرا دلبستگی ایمن به والدین است که بهزیستی شخصی را در طول زندگی پیش بینی می کند (بایرز[۲۶] و همکاران، ۲۰۰۳). اگرچه به طور معمول یک شخص بیش از یک مظهر دلبستگی دارد اما چرخه ای در دلبستگی ایجاد می شود و رفتارهای دلبستگی به طور غیر معمول در نهایت به سمت مظهر دلبستگی اصلی هدایت می شوند (لاگی[۲۷]، دالیسیو[۲۸]، پالینی[۲۹] و باروکو[۳۰]، ۲۰۰۹).
بسیاری از نظریه پردازان نیروی سازماندهی این چرخه اتفاق نظر دارند که بازنمایی کودک از مظهر دلبستگی اصلی بیشترین تاثیر را دارد و والدین مستقیماً در این ساختار دهی دخالت دارند و حتی همسالان کودکانشان را برای تماس وی با آن ها انتخاب می کنند و به طور غیر مستقیم بر روی هنجارها و اعتقادات در مورد رفتار اجتماعی مناسب و همین طور روی الگوهای ارتباطی که تجارب دلبستگی را پایه ریزی می کنند نفوذ دارند (زیمرمن[۳۱]، ۲۰۰۴).
در این دوره کودکان برای خود تنظیمی تعداد دفعاتی که احساس نیاز به مظهر دلبستگی دارند ظرفیت بیشتری دارند و شروع بلوغ نیز می تواند دلبستگی به والدین را تحت تاثیر قرار دهد در نیازها و انتظارات اجتماعی کودکان نیز تغیراتی شکل می گیرد. علی رغم تمام تغییرات، شواهد بیانگر آن است که والدین هنوز نقش اساسی در زندگی کودکان دارند و همچنان نیازهای دلبستگی کودکان با والدین آنها ارضاء می شود (کرنز[۳۲]، تومیچ[۳۳] و کیم[۳۴]، ۲۰۰۶).
شیوه های فرزند پروری
پژوهش ها نشان می دهد که در رابطه والد–کودک دو مسئله مهم وجود دارد: پذیرش از سوی والدین و کنترل والدین بر کودک (به نقل از بیابانگرد ، ۱۳۷۶). دیانا بامرنید (۱۹۷۸) با توجه به رابطه بین دو بعد پذیرش و کنترل، چهار روش را شناسایی کرده است:
- والدین قاطع و اطمینان بخش (پذیرش بالا، کنترل بالا)
- والدین قدرت طلب، خودکامه و مستبد (پذیرش پایین، کنترل بالا)
- والدین آسان گیر، آزاد یا دموکراتیک (پذیرش بالا، کنترل پایین)
- والدین بی توجه و غفلت کننده (پذیرش پایین، کنترل پایین)
- والدین قاطع: از میان شیوه های فرزند پروری آن شیوه ای که بیش از هر شیوه دیگری از خود مختاری و فردیت کودک حمایت می کند (قاطعانه یا حمایتگرانه) نامیده شده است. والدین قاطع، گرم ولی قاطعند. آنان معیارهایی را برای رفتار کودک در نظر می گیرند ولی انتظاراتی از آنان دارند که با نیازها و توانایی های کودک تطابق دارد. آنان ارزش بسیاری برای رشد خود مختاری و خودرهبری کودک قائلند. به نحوی منطقی رفتار می کنند و بر مسئله متمرکز می شوند و غالباً درباره مسائل انطباطی با فرزند خود بحث می کنند و توضیح می دهند.
والدین قاطع معیارها و انتظارات خود را به وضوح به نوجوانان منتقل می کنند. محدودیت های قائل می شوند ولی در عین حال آماده مذاکره اند. آنان از کشمکش غیر لازم برای بدست آوردن قدرت پرهیز می کنند و رفتار غیر منطقی نوجوان را توهینی شخصی قلمداد نمی کنند. وقتی که از آنها خواسته می شود،آزادانه راهنمایی می کنند و می گذارند که کودک با عواقب رفتارهای خود مواجه شود. فقط وقتی که این پیامدهای طبیعی، شدید یا غیر قابل بازگشت باشد والدین مداخله می کنند تا از بروز پیامدهای وخیم جلوگیری کنند (به نقل از شریفی اردانی، ۱۳۹۰).
والدین قاطع نسبت به تغییر نیازهای کودکانشان حساس هستند. نقش های گوناگون را توضیح می دهند. درباره مسائل مختلف بحث می کنند و مشوق ارتباطات کلامی بین خود و فرزندانشان هستند. همچنین اندیشیدن مستقل فرزندان خود را تشویق می کنند (توچه می کنی؟) و برای نظر و دیدگاه های مخالف فرزندان خود احترام قائل هستند. با این حال سهل گیر نیستند هنگامی که استدلال آنان پذیرفته نشود تمایل دارند برا قتدار خود و خواسته هایشان تاکید کنند تا حرف شنوی فرزندان را بدست آورند. والدین موفق با نقشهایی که به طور آشکار و منطقی اجرا می کنند احترام فرزندان و پذیرش اقتدار خود را کسب می کنند (به نقل از آقا محمدیان، ۱۳۸۴).
- والدین خودکامه و مستبد: والدین مستبد لزومی نمی بیند برای دستوراتی که می دهند دلیلی ارائه دهند و به نظر آنان اطاعت بی چون و چرا یک فضیلت است. بعضی از والدین از سر خشم روشی را پیش می گیرند و بعضی دیگر نمی خواهند دردسر توضیح دادن و بجث و گفتگو را تقبل کنند. البته بعضی دیگر چنین می کنند به این دلیل که از این راه می خواهند به نوجوانان یاد دهند که به مراجع قدرت احترام بگذارند. اشتباه عده ا ی در این است که ممکن است با این کار اختلاف را سرکوب کنند ولی نمی توانند آن را از بین ببرند و در حقیقت بیشتر به خشم کودک دامن میزنند. نوجوانانی که والدین خودکامه دارند کمتر متکی به خود هستند و نمی توانند به تنهایی کاری انجام دهند یا از خود عقیده داشته باشند. شاید به این دلیل که به فدر کافی فرصت نداشته اند که عقاید خود را بیازمایند یا مستقلانه مسئولیت قبول کنند و هیچ کس هم آنقدر برای عقاید آنها ارزش قائل نبوده که به آن توجه نشان دهد. در ضمن این نوجوانان اعتماد به نفس، استدلال و خلاقیت کمتری دارند، ذهن کنجکاوی ندارند، از لحاظ رشد اخلاقی کمتر رشد یافته اند و در برخورد با مشکلات روزمره عملی ، تحصیلی و ذهنی انعطاف پذیری کمتری دارند. معمولاً والدین خود را نا مهربان و سهل انگار می دانند و معتقدند که انتظارات و تقاضایشان غیر منطقی و نادرست است (به نقل از نیکبخت، ۱۳۸۹).
دختران این خانواده ها کاملاً وابسته به والدین تربیت می شوند و انگیزه پیشرفت ضعیفی خواهند داشت. پسرانشان نیز پرخاشگر می شوند. تحقیقاتی که کوپراسمیت[۳۵] (۱۹۷۷، به نقل از اکبری، ۱۳۸۷)به عمل آورده نشان می دهد که میان عملکرد مستبدانه والدین با رشد عزت نفس پایین پسران رابطه معنی داری وجود دارد. خانواده هایی که در آنها والدین از شیوه تربیتی قدرت طلبانه یا استبدادی استفاده می کنند در مقایسه با روش های دیگر تعارضات بیشتری را تجربه می کنند.
- والدین آسان گیر و دموکراتیک (سهل انگار): این والدین مهرورز و پذیرا هستند، متوقع نیستند و از هر گونه اعمال کنترل خود داری می کنند. به فرزندانشان اجازه می دهند در هر سنی که هستند خودشان تصمیم بگیرند در صورتی که ممکن است قادر به انجام آن نباشند. آنها می توانند هر وقت که بخواهند غذا بخورند و بخوابند و هر قدر که بخواهند تلویزیون تماشا کنند. آنها مجبور نیستند طرز رفتار خوب را یاد بگیرند یا کارهای خانه را انجام دهند. اگر چه برخی از والدین آسان گیر واقعاً معتقد نیستند که این روش بهترین است اما از توانایی های خود در تاثیر گذاشتن بر رفتار فرزندانشان مطمئن نیستند و از لحاظ اداره کردن خانواده خود بی کفایت و بی برنامه هستند (سید محمدی ، ۱۳۸۵).
- والدین بی توجه و غفلت کننده: اولیای این نوع خانواده ها به علت ترجیح دادن اشتغالات و فعالیت های خود از رفتارهای فرزندان خود غافل می شوند. لذا در این نوع خانواده ها نوعی فرزند محوری به وجود می آید. مصاحبه هایی که با این نوع خانواده ها صورت گرفته نشان می دهد که آنها از فعالیت ها، خواسته ها و رفتارهای فرزند خود در بیرون منزل بی خبر هستند. همچنین به اتفاقاتی که برای فرزندشان در محیط مدرسه روی می دهد توجهی ندارند. این بی توجهی حتی نسبت به افکار فرزندشان نیز وجود دارد که باعث می شود روزانه گفتگو و مکالمات محدودی با فرزندان خود داشته باشند. نوجوانان ۱۴ تا ۲۰ ساله این نوع خانواده ها افرادی خوش گذران و ولخرج هستند و قادر به کنترل پرخاشگری خود نیستند به مدرسه بی علاقه اند و اوقات خود را در خیابان ها و پاتوق های خاص می گذرانند. این نوجوانان اغلب لذت جو هستند و تحمل ناکامی را ندارند و نمی توانند هیجان های خود را کنترل نمایند. این گونه افراد نمی توانند اهداف دراز مدتی را دنبال نمایند و اکثر آنها به گروه بزهکاران و منحرفان اجتماعی محلق می شوند و از نظر عاطفی نیز افرادی گسیخته، افسرده و بی علاقه اند. با مقایسه چهار روش تربیتی خانواده ها می توان نتیجه گرفت فرزندان خانواده های مستبد و سهل انگار از میزان اعتماد به نفس پایینی برخوردار بوده و پرخاشگر ترند (به نقل از اکبری، ۱۳۸۷).
[۱]- Rogers
[۲]- socializer
[۳]- socializee
[۴]- Peterson
[۵]- Rallins
[۶]- Minuchin
[۷]- defensive independence
[۸]- emotional detachment
[۹]- attachment tneory
[۱۰]- atachment
[۱۱]- security attachment
[۱۲]- ambivalent
[۱۳]- disorganized/disoriented
[۱۴]- avoidant
[۱۵]- Thambelli
[۱۶]- Laghi
[۱۷]- Odorsio
[۱۸]- Notari
[۱۹]- Cassidy
[۲۰]- Berlin
[۲۱]- Raikes
[۲۲]- Thampson
[۲۳]- Goodvin
[۲۴]- Meyer
[۲۵]- Hayes
[۲۶]- Byers
[۲۷]- Laghi
[۲۸]- Dalessio
[۲۹]- Pallini
[۳۰]- Barocco
[۳۱]- Zimmermann
[۳۲]- Kerns
[۳۳]- Tomich
[۳۴] – Kim
[۳۵]- Cooper Smith