نظریه سالیوان[۱]
سالیوان (۱۹۴۶-۱۸۹۲) بر این باور است که نیاز نوزاد به محبت و عطوفت مشتمل بر
دسته ای از تنش ها ست که اغلب آنها ریشه در عدم تعادل در جهان فیزیکی و شیمیایی درون و بیرون نوزاد دارند که بر آورده شدن، نیاز به درگیر شدن و روابط نزدیک بین فردی دارند. او همچنین بیان کرد که یکی از نیاز ها جزء نیاز های فیزیکی و شیمیایی نیست و آن نیاز به ارتباط است. نیاز بنیادین انسان برای برقراری ارتباط با مراقبان که آن نیز بستگی دارد به تنش های نوزاد و دیگران. مراقب بر اساس تنش های خود و نوزاد اقدام به برآورده کردن نیاز های او می کند. سالیوان معتقد است که که نوزاد پرورندان آنچه را که او شخصیت بخشی زود هنگام نام می نهد آغاز می کند. در دنیای سالیوان شخصیت بخشی این چنین تعریف می شود : بازنمایی تجارب نوزاد با دیگران در محیط مراقبت. این شخصیت بخشی بر دو نوع بنیادین است؛ تجارب رضایت بخش با دیگران یا عدم رضایت بخش با دیگران (ابراهیم نژاد، ۱۳۹۰).
۲-۲-۱۳-۵-۱۶- نظریه مازلو[۲]
آبراهام مازلو در سلسله مراتبی که برای نیازها ی آدمی قائل است، نیاز به امنیت را به عنوان دومین نیاز و پس از نیاز به خوراک، بر می شمارد. هم چنین در میان نیاز های برتر نیز نیاز انسان به متعلق بودن و دوست داشته شدن را مطرح می کند. به این ترتیب می توان گفت نیروی دلبستگی در نظریه مازلو نیز به نوعی مورد توجه خاص بوده است (شولتز و شولتز، ۱۳۸۸).
۲-۲-۱۳-۵-۱۷- نظریه دلبستگی بالبی
بالبی(۱۹۹۰-۱۹۰۷) روان پزشک و روان تحلیل گر انگلیسی از همان ابتدا به زمینه رشد و تحول و پیامدهای آن توجه نشان داد. در محدوده روان شناسی معاصر، مطالعه اثر تجارب اجتماعی اولیه اغلب با ارجاع به مفهوم دلبستگی او ذکر می شود (بطلائی، ۱۳۸۷).
بالبی با بهره گرفتن از نظریه های کردارشناسی، نظریه سیبرنیتیک و اطلاعات، روان تحلیل گری، روان شناسی تجربی، نظریه های یادگیری، روان پزشکی و رشته های مرتبط، پایه های نظری و سرفصل های اصلی دلبستگی را در مجموعه سه جلدی معروف خود با نام دلبستگی و فقدان (بالبی، ۱۹۷۳؛ بالبی، ۱۹۸۰؛ به نقل از مظاهری، ۱۳۷۷) ارائه نمود. اما نظریه او را بیشتر تلفیقی سه گانه از مفاهیم روان تحلیل گری، کردارشناسی و روان شناسی شناختی می دانند (اتکینسون و همکاران، ۱۳۸۷).
فکر اصلی نظریه دلبستگی بالبی از آنجا آمد که او مشاهده نمود که کودکان و نوزادان هنگام جدا شدن از مراقب اصلی خود، یک سلسله پاسخ های جهانی ارائه می کنند که در طول زمان به صورت ثابت آشکار می شود؛ شکایت (از طریق گریه کردن، چنگ زدن، اضطراب ) و رفتارهای جستجو گرایانه که همراه با ناامیدی (آشفتگی در خواب، کاهش اشتها، عدم فعالیت و افسردگی) و سرانجام فاصله گرفتن (ایجاد فاصله عاطفی و جدایی جسمانی از مراقب) دنبال می شود (جانسون و ویفن، ۱۳۸۸). بالبی و اینسورث، روانشناسی تحلیلی، قوم شناسی، روانشناسی رشد و روانشناختی را با یکدیگر ترکیب کرده و نظریه دلبستگی را مطرح نمودند (میکالینسر و شیور، ۲۰۰۳).
بالبی در تلاش برای ایجاد مفاهیمی که بیشتر با نظریه های قوم شناسی و روان شناسی شناختی همخوان باشد، مفهوم سیستم رفتاری را از قوم شناسی عاریه گرفت. سیستم رفتاری برنامه ای، گونه ای جهانی[۳]، زیست شناختی و عصبی است که رفتار را به گونه ای سازمان می دهد که شانس بقا و تولید مثل افراد را علی رغم الزامات و خطرات اجتناب ناپذیر محیطی افزایش
می دهد (میکالینسرو شیور، ۲۰۰۷). در نظریه دلبستگی، دلبستگی به عنوان ارتباط عاطفی بین دو فرد، مفهوم سازی شده است (هولیست و میلر[۴]، ۲۰۰۵).
به طور کلی در نظر بالبی چند نکته مهم باید در نظر گرفته شود:
الف) دو تأثیر مهم بر نظریه وی شامل روان تحلیل گری (تأثیر محرومیت) و کردارشناسی (رفتارهای ذاتی و انطباقی دلبستگی) است که دو نسخه از نظریه او وجود دارد یکی فرضیه محرومت از مادر (ابتدا دهه ۱۹۵۰) و نظریه دلبستگی (انتهای دهه ۱۹۶۰).
ب) نظریه دلبستگی، چگونگی برنامه ریزی فطری نوزاد و مراقب را برای برقراری دلبستگی توصیف می کند.
ج) این نظریه هم بر نتایج مثبت دلبستگی و هم پیامدهای منفی فقدان یا از دست دادن تأکید دارد.
نظریه بالبی درباره محرومیت از مادر تحت تأثیر آموزش او در روان تحلیل گری فروید بود. در این فرضیه عنوان شده است که این مفهوم بالبی و مفهوم محرومیت دهانی فروید در یک راستا و بطور موازی هستند چرا که هر دو به پیامدهای منفی قابل پیش بینی در بزرگسالی منتهی
می شوند (فلاناگان، ۱۹۹۹).
در نظریه دلبستگی، بالبی هماهنگ با نظریه پردازان قبلی خود، قائل به وجود نیازهای نخستین و ضروری برای ارضاء (مثلا نیاز تغذیه) است. وی این نکته را مورد تأیید قرار می دهد که افزون بر نیازهایی که تا کنون به عنوان نیازهای نخستین در فرد آدمی شناسایی شده اند،یک نیاز دیگر نیز وجود دارد که تاکنون آن را ثانوی می پنداشتند و آن نیاز دلبستگی است. بی همتایی و بدیع بودن مفهوم دلبستگی در نظام بالبی، بیان این فرضیه است که نیاز دلبستگی یک نیاز نخستین است. یعنی از هیچ نیاز دیگری مشتق نشده است و نیازی اساسی برای تحول شخصیت است. بدین سان بالبی از فروید که نیازها را تنها، نیاز بدنی می داند فاصله می گیرد، چرا که در نظر فروید، دلبستگی کودک، یک کشاننده ثانویه که بر نیاز نخستین به تغذیه متکی است، می باشد (منصور و دادستان، ۱۳۷۶؛ به نقل از بطلائی، ۱۳۸۷).
از طرف دیگر پژوهش های انجام گرفته از حیوانات، پایه رشد و تحول نظریه بالبی است. لورنز، کنراد[۵]، هارلو وهایند، بالبی را بسیار تحت تاثیر خود قرار داده اند (فلاناگان، ۱۹۹۹).
بالبی عنوان می کند که کودک با نشان دادن استیصال و همچنین علاقه به مادر به دنبال حمایت از جانب مادر و ایجاد امنیت می باشد (بالبی، ۱۹۶۹). دلبستگی بین مادر و کودک یک نوع سازگاری رفتاری است و افراد هرگز این سازگاری را از دست نمی دهند. آنها به دلبستگی اولیه خود ادامه داده و دلبستگی های جدید را به چهره های دیگر در طول زندگی شکل می دهند (کاسیدی، ۱۹۹۹؛ به نقل از نصوحیان، ۱۳۹۱).
تحقیقات نشان می دهد که نوزادان و کودکان می توانند به هر دو والد یامراقبان جانشین آنها دلبستگی پیدا کنند (بالبی، ۱۹۶۹).
بنابراین نظریه دلبستگی را بی شک بایستی یکی از برجسته ترین دستاوردهای روانشناسی معاصر به حساب آورد. نظریه ای که فرایند شکل گیری و قطع شدن پیوندهای عاطفی را توضیح می دهد و در این میان امروز نظریه دلبستگی بالبی به عنوان توجیه غالب در روانشناسی باقی مانده است (مظاهری، ۱۳۷۷).
[۱]- Salivan
[۲]- Maslow
[۳]-species- universal
[۴]-Hollist & Miller
[۵]- Konrad