عوامل مؤثر بر مشارکت مردم
بر اساس مطالعات صورت گرفته،عوامل مختلفی بر میزان مشارکت افراد تأثیر می گذارند.زیاری و همکاران در تحقیق خود قصد و نیت و امکان مشارکت را به عنوان مهم ترین عوامل تأثیرگذار بر مشارکت معرفی کرده اند.به عقیده آن ها اقدام به مشارکت توسط یک فرد زمانی صورت می پذیرد که اولاً قصد و نیت او برای مشارکت مشخص شده و انگیزه کافی برای مشارکت را داشته باشد.ثانیاً امکان مشارکت برای فرد خواهان مشارکت وجودداشته باشد.هر یک از این دو عامل تحت تأثیر عوامل دیگری مشخص و تعیین می شوند.عواملی که بر قصد مشارکت تأثیر می گذارند عبارت اند از:
- اطلاعات فرد: نخستین سازه مؤثر بر قصد به مشارکت،اطلاعات فرد در مورد مشارکت است.
- تصور فرد از پیامدهای مشارکت: به عنوان دومین سازه مطرح می گردد.فردی که اجمالاً می داند مشارکت چیست باید در این زمینه اندیشه کند که در اثر مشارکت چه چیز حاصل می شود؟برخی پیامد اصلی مشارکت را امکان دفاع از منافع فردی و خانوادگی در فرایند تصمیم گیری های عمومی می دانند و در واقع به آن به عنوان ابزاری مناسب برای دفاع از خویش می نگرند.
- ارزیابی فرد از پیامدهای مشارکت: سومین عامل مؤثر در شکل گیری انگیزه های درونی در زمینه مشارکت،ارزش داوری در زمینه پیامدهای متصور برای مشارکت است.مجموعه سازه های سه گانه بالا،گرایش فرد نسبت به مشارکت را می سازند.
- تصور فرد از قضاوت دیگران در مورد مشارکت
- سوابق فرد در زمینه مشارکت
- ویژگی های فردی
در صورت مساعد بودن همه عوامل بالا قصد مشارکت در فرد پدید می آید اما تنها قصد مشارکت برای اقدام به مشارکت کافی نیست،وجود امکان مشارکت نیز شرط است.امکان مشارکت در جنبه متفاوت را در برمی گیرد.(زیاری و همکاران،۱۳۸۸، ۲۱۹-۲۱۸)
- وضعیت قانونی و نهادی در زمینه مشارکت: قوانین یک جامعه از یک سو چارچوب های قابل قبول و رسمیت یافته کنش های اجتماعی را مشخص می سازند و از سوی دیگر حقوق متقابل افراد و وظایف مرتبط با این حقوق را تعیین می نمایند.
- امکانات و شرایط لازم برای مشارکت
مجموعه عوامل بیان شده در نمودار ۲-۱ نشان داده شده است:
نمودار ۲-۱:مجموعه عوامل مؤثر بر میزان مشارکت مردم
(زیاری و همکاران،۱۳۸۸، ۲۱۸)
ظفری و ویسی (۱۳۹۰) عوامل تأثیرگذار بر مشارکت را این گونه بیان کرده اند:
- سطح آگاهی و اطلاع فرد نسبت به ابعاد و کنش عملکرد خود.
- تصور از ارزیابی و قضاوت دیگران در مورد این کنش.
- انگیزه ها وعلایق فرد در مورد این کنش و پاسخ به انتظارات اجتماعی.
- ارجاع به رفتارهای گذشته.
- ارزیابی نتایج کنش.
- محیط و امکان پذیری کنش.
- توانایی ها و ویژگی های منحصر به فرد شخص.
۲-۱-۴- نظریات مرتبط با مشارکت
از اواخر دهه ۱۹۵۰ ، مفهوم “مشارکت” و “توسعه مشارکتی” به منزله مفهومی مهم در مباحث توسعه اقتصادی واجتماعی مطرح شد.در آن زمان دو مشکل اساسی در طرح های توسعه، برنامه ریزان و سیاستگذاران را به ارزیابی مجدد و بازنگری این قبیل برنامه ها واداشت. شکست این برنامه در دستیابی به اهداف خود، این تصور را تقویت کرد که فقدان مشارکت های مردمی در طراحی، اجرا و ارزیابی برنامه ها، زمینه ناکامی آن ها را فراهم کرده است. از سوی دیگر، طرح های توسعه پیش از آن که در خدمت فقرا و محرومان -که گروه های هدف محسوب می شدند باشد، به تشدید نابرابری و فقر دامن زده است.(رهنما، ۱۳۷۷،۱۱۷-۱۱۶)
در واکنش به نارسایی در برنامه توسعه، مفهوم مشارکت به صورت جدی مورد توجه قرار گرفت و فرایند های تقویت کننده مشارکت مردم، به عنوان زمینه های اصلی توسعه مطرح شد. این دیدگاه که در بررسی مشارکت دیدگاهی ابزار گرایانه محسوب می شود، مشارکت را فی نفسه هدف نمی داند، بلکه آن را ابزاری جهت توفیق برنامه های توسعه درنظر می گیرد. به همین دلیل، برای توجیه و مقبول سازی مشارکت خصوصاً نزد مقامات و مسوولان تصمیم گیرنده حکومتی بر آثار آن در فرایند توسعه تأکید دارد. کاهش هزینه ها، پذیرش برنامه ها از سوی مردم، به کارگیری منابع بیشتر جهت برنامه ها و کنترل اجتماعی و سیاسی حاصل از مشارکت، به عنوان مزایای اصلی آن برشمرده می شد و با وجود این قبیل منافع، تلاش می شد تا ذهنیت تصمیم گیرندگان و مقامات دولتی و اداری را نسبت به این پدیده جلب کنند.
درکنار آن، به ویژه در سال های اخیر، دیدگاه دیگری نیز در مورد مشارکت مطرح شده است که آن را در مقام هدف مورد توجه قرار می دهد. این رویکرد شامل نظریه هایی است که به اصالت عمل اجتماعی[۱] و تقدم امر سیاسی[۲] اعتقاد دارند. در این نظریه ها مشارکت در فعالیت اجتماعی و سیاسی فی نفسه هدف محسوب می شود و از طریق آن توانایی ها و خلاقیت های انسان به عنوان موجودی عقلانی و ارتباط جو فعلیت می یابد. در این نظریه ها مشارکت در سیاست و در فعالیت سازمان های اجتماعی وظیفه شهروند فعال است و نه صرفاً وسیل های برای تأمین نیاز ها و منافع شخصی یا کسب فایده. فعالیت اجتماعی و سیاسی فی نفسه فضیلت است و متمایز کننده حیات انسانی از سایر اشکال حیات.(رضایی، ۱۳۷۵، ۲۳-۲۲)
برنامه ها و اقدامات توسعه ای – اعم از برنامه های کلان و یا طرح های جزیی در قالب طرح های اقتصادی- که مشارکت را با رویکرد اول مد نظر داشتند، تدابیر متنوعی جهت جلب مشارکت مردم در سطوح مختلف طراحی کردند.
پروژه های زیادی- خصوصاً از سوی سازمان های بین المللی – به اجرا در آمد که در آن بر مشارکت مردم اعم از تأمین نیاز های مالی و مادی طرح ها تا طراحی و تصمیم گیری درباره آن ، تأکید داشت. اما آنچه بعد از مدتی برای سیاستگذاران و کارگزاران برنامه های توسعه مطرح شد، پایین بودن میزان مشارکت در این قبیل طرح ها بود. به همین دلیل، این پرسش مطرح شد که “چرا مردم یا گروه های هدف تمایلی به شرکت در طرح های مربوط به خود ندارند؟” یا به تعبیر دقیق تر، چه عواملی بر میزان مشارکت مؤثر است؟ و چگونه می توان از طریق تغییر متغیر های مربوطه،سطح مشارکت را افزایش داد؟ به دو نحو می توان به این پرسش پاسخ داد. به این معنا که مشارکت را به منزله کنش فردی یا گروهی جهت مداخله و تأثیر گذاشتن بر فرایند تصمیم گیری، درمقام متغیر وابسته و در دو سطح فردی وجمعی در نظر بگیریم.
در رویکرد نخست، مشارکت را می توان در سطح جمعی، یعنی سازمان ها و واحد های اجتماعی در نظر گرفت. در این حالت، مشارکت، متغیر توصیف کننده خصلت های واحد های اجتماعی است و با متغیر های سطح سیستمی نیز تبیین می شود. به عبارت دیگر واحد تحلیل در این رویکرد، نظام ها یا سازمان های اجتماعی است.
در سطح دوم، مشارکت در سطح فردی مورد بررسی قرار می گیرد. در این سطح می توان کنش مشارکتی را به دو بخش رفتاری و ذهنی تقسیم کرد. منظور از رفتار، میزان مشارکت عملی در سازمان ها، نهاد ها و فعالیت های جمعی است. منظور از وجه ذهنی تمایلات و گرایش های فردی در جهت مشارکت است.(غفارزاده و جمشیدی،۱۳۹۰، ۲۸)
از نظریه های مرتبط با مشارکت که ملاک انتخاب آن ها، میزان نوآوری و خلاقیت، استحکام نظری و تأثیرگذاری بر نظریه های بعدی بوده و می توان با توجه به آن ها موانع و راهکارهای مشارکت های مردمی را شناسایی و تحلیل کرد به شرح زیر است:
نظریه اختیار عاقلانه، نظریه Fishbayen،نظریه Olson،نظریه Aysmen،نظریه Robert Dahl،نظریه Brown،نظریه James Myjly (1986)،نظریه Arnshtayn (1996)،نظریه Scott Davidson(1998)،نظریه David Dryskl(2002)، نظریه میانجی گری ( ۲۰۰۴ )، نظریه آشفتگی، نظریه کارآفرینی و… بررسی نظرات معاصران در تبین مشارکت نشان می دهد که مشارکت مردم اشکال گوناگونی دارد.گاهی مشارکت ابزاری،زمانی مشارکت کنترل شده،گاهی مشارکت مشروط،زمانی مشارکت خود جوش و در شرایطی نیز مشارکت برای توسعه مطرح می باشد.(عامری و همکاران،۱۳۹۰،۶۹)
به طور کلی برای تبیین این پدیده می توان دو دسته نظریه را مطرح کرد:
الف. نظریه هایی که منشاء وبری دارند و در آن بر نظام باورها، گرایش ها و اندیشه ها تأکید می شود. مطابق مفروض اصلی این نظریه ها، کنش برخاسته از وجوه فرهنگی تحت تأثیر عناصر گوناگون آن است. لذا تصور و پنداشت کنشگر در رفتار او مؤثر است. این نظریه ها که غالباً به صورت تجربی و در حوزه روانشناسی اجتماعی بیشتر مطرح شده اند، متغیر”بی قدرتی” [۳]را به عنوان مهمترین متغیر مورد توجه قرار داده اند. در اینجا باید بر این نکته تأکید شود که توجه این ها بر تبیین مشارکت نبوده است، بلکه متغیر های مورد توجه آن در مقام متغیر های مستقل، تبیین کننده خوبی را در اختیار پژوهشگر قرار می دهد.
ب. دسته دوم نظریه ها بر جنبه رفتاری تأکید دارند و رفتار را بیش از آن که حاصل باور ها و گرایش ها بدانند،نتیجه تفاوت سود و زیان تصور می کنند. مفروض اصلی این دیدگاه آن است که یک رفتار زمانی شکل می گیرد،تثبیت می شود و نهایتاً جنبه نهادی می گیرد که منافع حاصل از آن بر هزینه ها، فزونی گیرد. به همین دلیل مشارکت هنگامی گسترش می یابد که منافع عینی بیش از هزینه ها یا تصور ذهنی فرد نسبت به هزینه های آن باشد.بر این پایه مفاهیم اصلی و نظریه های اصلی این دیدگاه بررسی می شود.
الف. بی قدرتی: ریشه های نظری: “بی قدرتی” به عنوان یکی از اجزاء سازنده “بیگانگی” مورد توجه کارشناسان قرارگرفته است. ریشه های نظری این مفهوم را می توان نزد جامعه شناسان کلاسیک یافت. بی قدرتی، به طور مشخص در آراء کارل ماکس، گئورگ زیمل و ماکس وبر به عنوان خصیصه اصلی جامعه مدرن مورد توجه قرار گرفته است. این مفهوم به عنوان نشانه های بحران دوران مدرن و نتیجه فرایندهای بنیانی این دوران است.
مارکس، گوهر بیگانگی را جدایی محصول و فرآورده های انسانی از خالق خود و نهایتاً سلطه آن ها بر خالق شان می داند. اگر بی قدرتی را فقدان یا ضعف کنترل بر حوادث، رویدادها، اشیاء و سازمان هایی که بر سرنوشت انسان مؤثرند،بدانیم، گوهر این ایده را در مفهوم بیگانگی نزد مارکس می یابیم. در تحلیل مارکس، دولت، سرمایه، دین، صور گوناگون تاریخی- اجتماعی است که بر انسان که سازنده آن ها محسوب می شود،مسلط است. وی این پرسش را مطرح می کند که چگونه چنین فرایندی شکل می گیرد و انسان توانایی و قدرت خود را به دیگران نسبت می دهد. قدرت هایی که در حقیقت از آن اوست. مثلاً ثروت را در شکل سرمایه، که مخلوق و کار اجتماعی یعنی کار انسان های مرتبط با هم است، به عنوان یک نیروی مستقل و خلاق می انگارد که موجودات انسانی را به استخدام خود در می آورد.
وی درنوشته های پراکنده خود می گوید: “جدا افتادگی در این حقیقت نمایان می شود که وسایل زندگی من متعلق به دیگری و آرزوهای من ثروت و دارایی غیر قابل دسترس دیگری است. مهمتر از آن، در این حقیقت که همه چیزها غیر از خود هستند و این که فعالیت نیز چیزی غیر از خودش است و سرانجام این که قدرتی غیر انسانی بر همه چیز و همه کس، از جمله خود سرمایه داران حاکم است “(مارکس، ۱۳۷۳،۴۲)
به نظر مارکس، مهمترین نوع بی قدرتی را می توان در بیگانگی از کار مشاهده کرد. جدایی کارگران از محصول کارخود، به معنای آن است که انسان تولید کننده، کنترل خود را بر محصول نهایی از دست می دهد. احساس دلزدگی و بی علاقگی به کار را نیز می توان در همین چارچوب توضیح داد. مطالعات تجربی که بر این پایه صورت گرفته است،مشارکت را تابع همین احساس دانسته است.آنتونی گیدنز به پژوهشی در همین خصوص اشاره می کند که تحت عنوان “کار در آمریکا ” انجام شده است. این پژوهش نشان داد که بسیاری از محیط های کار متضمن وظایفی کسل کننده، تکراری و ظاهراً بی معنی هستند که مجالی برای ابتکار و استقلال ایجاد نمی کنند و در نتیجه باعث نارضایتی درمیان کارگران در تمام سطوح شغلی می شوند. این گزارش نشان داد که کارگران یقه آبی کنترلی بر کار خود ندارند و اغلب در تصمیم گیری مهم در زندگی آن ها مؤثر است، مشارکت ندارند.آن ها ناچارند در یک برنامه ثابت و تحت نظارت دقیق و مستمر کار کنند. بی علاقگی این گروه در این پرسش خود را نشان می دهد که اغلب اظهار داشته اند، درصورتی که زندگی دوباره داشته باشند، این شغل را انتخاب نمی کنند و تنها ۲۴ درصد اظهار داشته اند که همین شغل را انتخاب خواهند کرد. اثر این پدیده را می توان بر رضایت آن ها نیز مشاهده کرد. به میزانی که فرد در فرایند تصمیم گیری دخالت داشته، رضایت او نیز افزایش می یابد. این احساس بی اثری و عدم رضایت در میان سطوح میانی نیز مشاهده می شد. آن ها احساس می کردند به اجرای سیاست هایی فرا خوانده شده اند که در طرح و تنظیم آن ها هیچ دخالتی نداشته اند. افرادی که در موقعیت های بالاتر قرار داشتند بیشتر احتمال داردکه از کار خود راضی باشند و تا اندازه ای احساس می کردند دارای استقلال و قدرت به رویارویی فراخواندن و ایجاد دگرگونی در برنامه هستند.(گیدنز،۱۳۷۳،۵۲۳)
در آراء زیمل نیز می توان دو درونمایه اصلی را یافت که ناظر به مفهوم بی قدرتی است. نخستین درونمایه در آثار زیمل، موضوع” فرد در برابر نیروهای جمعی و تاریخی” است و دومین درونمایه آن “بی قدرتی” است که در بحث از فرهنگ عینی – ذهنی خود را نشان می دهد.
زیمل در مقاله مهم خود به نام “کلانشهر و حیات ذهنی” می گوید: “پیچیده ترین مسائل زندگی مدرن از مقابله فرد با نیروهای جمعی و تاریخی بر می خیزد”. به نظر وی، تغییر روابط اجتماعی به گونه ای است که از یک سو، آزادی فرد را به ارمغان می آورد و از سویی دیگر فرد را که هویت اصلی او در کیفیات یگانه است، در کلیت حل می کند.آنچه جوهر زندگی مدرن را تشکیل می دهد، تلاش فرد برای حفظ هویت فردی خویش است. زیمل در مقالات و آثار خود می کوشد این نکته را در جزئیات بی نظیری بیان کند که چگونه شرایط اجتماعی، به نحوی متناقض عمل کرده است.
شکل گیری شهرهای بزرگ، از جمله این شرایط اجتماعی است که موقعیت فرد را به نحوی متفاوت از گذشته تاریخی بیان می کند.
به نظر زیمل، شخصی شدن و تفکیک نقش ها باعث افزایش وابستگی آدمی به دیگران می شود. زیمل از جمله ی نیچه مدد می گیرد که معتقد است تحول کامل هر فرد در گرو مبارزه بی امان با دیگران است. به عبارت دیگر، فرد در برابر دو نیروی متناقض قرار می گیرد. از یک سو، این شرایط، زمینه آزادی او را فراهم می کند و از سویی دیگر او را بیش از پیش به دیگران متکی می سازد. این وجه را می توان در اصطلاح “غیر شخصی شدن” که زیمل آن را به عنوان خصلت مهم زندگی مدرن می نامد، به وضوح مشاهده کرد. ما در موقعیت متناقضیقرار داریم. از یکسو، روز به روز،به خاطر بقای خود به موقعیت های دیگران وابسته می شویم و از سویی کمتر از پیش، افرادی که این موقعیت ها را اشغال کرده اند، می شناسیم. “فرد خاصی که موقعیت معینی را اشغال کرده، به صورتی روز افزون، بی اهمیت می شود. شخصیت ها مایلند پشت موقعیت هایی که تنها بخشی از وجود آنها را می طلبد پنهان شوند” (ریتزر، ۱۹۸۳،۱۵۹)
این وجه منفی زندگی مدرن است که زیمل بر آن تأکید می کند و این درونمایه اصلی نظر او در مورد بیگانگی است.افزایش تعداد گروه ها، عضویت فرد را به صورت ارادی تبدیل می کند. محدودیت هایی که گروه بر فردتحمیل می کرد،محو می شود و در نتیجه فرد از این قیودات رها می شود. اما زیمل، ضمن آن که این وجه مثبت زندگی مدرن را می ستاید، بر وجه منفی آن تأکید می کند. وجهی که باعث می شود انسان ها به صورت ذره های مستقل و دور افتاده از یکدیگر تبدیل شوند.فرد به تنهایی ناگزیر است با “نیروهای سهمگین اجتماعی” مواجه شود.تنهایی انسان و ناتوانی اودر مقابل این نیروهای سهمگین وجهی از مفهوم بی قدرتی است که نشان دهنده میزان کنترل انسان بر آنچه که سرنوشت او را می سازد، است.
زیمل برای نشان دادن بی قدرتی به وجهی دیگر از زندگی انسان نیز می پردازد. او برای بیان این مسأله، دو اصطلاح”فرهنگ عینی” و “فرهنگ ذهنی” را به کار می گیرد. مراد او از فرهنگ عینی، چیزهایی است که مردم تولید می کنند (مثل هنر، علم، فلسفه و نظایر آن). فرهنگ ذهنی از دید زیمل، توانایی، استعداد و ظرفیت انسان در تولید، جذب و کنترل عناصر فرهنگ عینی است. روابط متقابل میان این بخش، شکل آرمانی است. اما مسأله از آن جا آغاز می شود که فرهنگ عینی، حیات مستقل می یابد و منطق و قانونمندی خاص خویش را پیدا می کند و در فاصله از خالقان آن قرار می گیرد.(ریترز،۱۹۸۳، ۱۴۵-۴۶)
مفهوم دیگری که به این دو مفهوم نزدیک است، مفهوم” زندگی سرشار”[۴] و مفهوم” سرشار تر از زندگی”[۵] است.
زندگی سرشار، یعنی آن که انسان ها از طریق اندیشه و اعمال شان، زندگی اجتماعی را تولید می کنند و در این فرایند خودشان را باز تولید می کنند. این جریان بی انتها و خلاق است. در جریان تولید زندگی اجتماعی، به ناگزیر مجموعه ای از اهداف تولید می شود که حیات خاص خود را کسب می کنند. زیمل می گوید افراد به طور اجتناب ناپذیر، برده محصولات اجتماعی و فرهنگی تولیدشده خویش می گردند. وی همچون ماکس وبر مشاهده می کرد که جهان قفس آهنینی از فرهنگ عینی می شود که انسان ها روز به روز اقبال کمتری برای گریز از آن دارند.(ریترز،۱۹۸۳، ۱۴۶) این مفهوم به مفهوم بی قدرتی مارکس نزدیک است. آنچه این دو را از یکدیگر جدا می سازد، احتمال رهایی از این وضعیت است. از آن جایی که مارکس وجود این مسأله را به شرایط سرمایه داری منتسب می کند، امید دارد که در سوسیالیسم این حالت از میان برود. اما زیمل آن را ذات زندگی آدمی می داند و از این رو، راهی برای گریز از آن نمی بیند، بلکه معتقد است این جریان روز به روز تقویت می شود.
مفهوم بی قدرتی نزد ماکس وبر با فرایند عقلانی شدن مرتبط است. فهم جامعه شناختی علائق وبر در مورد تمدن صنعتی، تنها در چارچوب دیدگاه عقلانی شدن میسر است. از دیدگاه وبر “عقلانی شدن” در حقیقت فرایندی است که با طیف گوناگونی از فرایند ها چون عرفی شدن[۶]،ذهنی شدن[۷] و نظام دار شدن[۸] جهان روزمره،تکمیل می شود.عقلانی شدن شرایط ایجاد یک نظام اداری پایدار، چارچوب نظام دار مناسبات حقوقی، سلطه علوم طبیعی در فهم ذهنی واقعیت و گسترش انواع نظام های کنترل و قاعده بندی انسانی را فراهم می کند.(هولتن و ترنر، ۱۹۸۹،۶۸)
از نظر وبر معنای عقلانی شدن فرایندی است که طی آن کاربرد عقل محاسب هگر، سنجش گر در حوزه های گوناگون زندگی گسترش می یابد و از طریق روال امور زندگی به صورتی منظم و پایدار تبدیل می شود.روالی که به صورتی روزافزون چهره انسانی (به معنای وجه شخصی) از آن گرفته می شود و چهره ای غیر شخصی به زندگی داده می شود.معنایی که بسیار نزدیک به برداشت زیمل از جهان مدرن است. در این فرایند، توانایی ها و امکانات تصمیم گیری انسان سبز فایل، به دستگاه های اداری بیرون از او واگذار و منتقل می شود.تعبیری که به تعبیر بی قدرتی مارکس شبیه است.در چنین شرایط اجتماعی، جدایی انسان ها از یکدیگر و بیگانه شدن آن ها با یکدیگر و کاهش عواطف انسانی در مناسبات اجتماعی غلبه پیدا می کند.
عنصر مشترک در عقلانی شدن، روند غیر شخصی شدن و اداری شدن است. به نظر وبر در فرایند عقلانی شدن،عنصر شخصی و سلیقه ای از میان می رود و در نتیجه آن، قدرت و اختیار فرد نیز رو به تقلیل می گذارد.اداری شدن درکنار غیر شخصی شدن، به معنای واگذاری و انتقال توانایی ها و اختیارات فرد به سازمانی اجتماعی است.وبر همچون مارکس به جدایی نیروی کار از محصول کار توجه داشت، لیکن آن را گسترده تر از مارکس می دید. وی استدلال می کرد که اشتغال تقریباً انحصاری مارکس به موضوع تولید،او را به ندیده گرفتن این واقعیت واداشته بود که خلع ید کارگران از وسایل تولید،تنها یک مورد خاص از یک پدیده بسیار کلی تر در جامعه نوین است.(کوزر،۱۳۸۶، ۳۱۸-۳۱۷)
به نظر وبر سرباز مدرن به همان اندازه از ابزارهای جنگ و خشونت جدا افتاده است که دانشمندان از ابزارهای پژوهش، مدیران از ابزارهای مدرن؛ و همه این ها جلوه هایی خاص از یک فرایند کلی است. وبر می کوشید کار مارکس را با قرار دادن آن در یک زمینه عمومی تر فراگیر تر کند و از این طریق نشان دهد نتایجی که مارکس گرفته بر مشاهدات او از یک “مورد خاص” و اسفناک بوده است و هنگامی این مورد شناخته می شود که به عنوان یک مصداق در مجموعه وسیع تری از مصادیق قرار گیرد.(کرت و میلز،۱۹۷۰، ۴۸)
نگرانی وبر از دیوانسالاری بیشتر از آن رو بود که این نوع سازمان، استقلال فردی را از میان بردارد و فرد را به چرخ دنده ای در درون خود تبدیل کند.انسانی که میان پیچ و خم های دیوانسالاری گرفتار آمده است، در آن اثری ندارد و صرفاً به عنوان عاملی اجرایی در خدمت آن قرار دارد.
ب. بی قدرتی:(ریشه های تجربی) به رغم اهمیت نظری بحث های مربوط به بی قدرتی، این نظریه ها قابلیت آزمون تجربی را به صورت مستقیم نداشتند.تبدیل این مفاهیم به گزاره های تجربی قابل آزمودن و محدود کردن دامنه آثارآن به چند مفهوم اصلی و نیز ارائه فرضیه های تحدید شده، زمینه نظریه های تجربی را فراهم کرده است. برخی ازنظریه های مهم عبارتند از:
نظریه ملوین سیمن:
ملوین سیمن[۹] روان شناس اجتماعی آمریکایی، نخستین کسی بود که مفهوم بی قدرتی را که در نظریات کلاسیک ارائه شده، در قالبی تجربی صورت بندی کرد.وی در مقاله ای تحت عنوان” درباره معنای بیگانگی” مفهوم بی قدرتی را به صورتی آزمون پذیر تدوین کرد.
به نظر سیمن، ایده اصلی بی قدرتی، در دیدگاه های مارکسیستی ریشه دارد که به شرایط کارگر در جامعه سرمایه داری توجه دارد. به میزانی که ابزارهای تصمیم گیری کارگر در تملک طبقه حاکم است، کارگر بیگانه و بی قدرت است.سیمن معتقد است توجه مارکس به بی قدرتی کارگر از توجه او به پیامد های چنین بیگانگی در محل کار ناشی شده است (به طور مثال بیگانگی انسان از انسان ، امحاء و جذب انسان ها در کالا).در آثار وبر می بینیم که این ایده فراتر از حوزه صنعت بسط یافته است.
ایده بیگانگی به عنوان بی قدرتی، متداول ترین کاربرد را در ادبیات این حوزه دارد. سیمن، از آن جا که می کوشد بیگانگی را در چارچوب تئوری “انتظار و ارزش” توضیح دهد، این نوع از بیگانگی را به صورت گزاره زیر ارائه می کند:
بی قدرتی، یعنی فرد احتمال می دهد یا انتظار دارد رفتارش نتیجه یا پاداشی را که در پی آن است، تعیین نکند.این نوع از نگرش، از منظر روان شناسی اجتماعی است. در این نگرش بی قدرتی از منظر شرایط عینی در جامعه بررسی نمی شود، اما این به معنای آن نیست که چنین شرایطی را باید نادیده گرفت. مثلاً این شرایط عینی در تعیین میزان واقع گرایی در پاسخ های فرد به چنین موقعیتی اثر دارد.مسأله دیگر این نوع صورت بندی “بی قدرتی” از سنت مارکسیستی جداست. در این تعبیر از بی قدرتی، انتظار فرد برای اعمال کنترل وقایع را می توان به سه وجه تقسیم کرد:
- موقعیت عینی بی قدرتی آن گونه که عده ای آن را مشاهده می کنند؛
- قضاوت مشاهده کننده این موقعیت ها بر اساس برخی معیار های اخلاقی؛
- احساس فرد از تعارض میان انتظاراتش برای کنترل و تمایلات او برای کنترل.
نظریه نیل و سیمن:
آن ها در ۱۹۶۴ ، بی قدرتی را مورد مطالعه تجربی قرار دادند.آن ها تلاش کردند بی قدرتی را بر حسب مفاهیم انتظار و پاداش بررسی کنند.به نظر آن ها بی قدرتی در شرایطی پدید می آید که فرد امید یا انتظار کنترل وقایع را نداشته باشد.مثلا، قادر به کنترل سیاست یا کنترل اقتصاد نباشد.این دو پژوهشگر در تحقیقات خود رابطه میان بی قدرتی، تحرک اجتماعی و سازمان یافتگی را مورد مطالعه قرار دادند.نتایج پژوهش آن ها نشان داد که میان بی قدرتی و تحرک اجتماعی رابطه وجود دارد.هم چنین بین سازمان یافتگی و احساس بی قدرتی رابطه وجود دارد. با افزایش میزان سازمان یافتگی، احساس بی قدرتی کاهش می یابد. آن ها که سازمان یافته بودند،بی قدرتی کمتری نسبت به آن ها که سازمان یافته نبودند، احساس می کردند (رابینسون و شاور، ۱۹۷۶)
بی قدرتی و مشارکت سیاسی:
یکی از کسانی که رابطه میان بی قدرتی و مشارکت سیاسی را بررسی کرده است،اولسن[۱۰] پژوهشگر آمریکایی است. اولسن بیگانگی سیاسی را به دو بخش ” ناتوانی سیاسی” و ” ناخشنودی” تقسیم کرده است.مراد او از نگرش ناتوانی حالتی است که به صورت اجباری از سوی نظام اجتماعی بر فرد تحمیل می شود و شامل نگرش هایی چون سر درگمی،بی قدرتی و بی هنجاری است.ناخرسندی هنگامی پیش می آید که فرد به صورت اختیاری، بیگانگی را بر می گزیند.این مفهوم شامل احساساتی چون عدم شباهت، عدم رضایت و توهم گرایی است.
اولسن سپس مشارکت سیاسی را به سه وجه بحث سیاسی، مشارکت در رأی دادن و دخالت سیاسی تقسیم می کند.به نظر او با افزایش ناتوانی، میزان مشارکت سیاسی کاهش می یابد. به نظر اولسن، ناتوانی متغیری است که می توان با مدد آن پیش بینی کرد، آیا فرد رأی خواهد داد یا نه، و با بهره گرفتن از نگرش ناخشنودی می توان رأی منفی را پیش بینی کرد.(اولسن،۱۹۶۹، ۲۹۹-۲۸۸)
تفاوت کار اولسن با نیل و سیمن در آن است که پژوه شگران اخیر، متغیر بی قدرتی را به عنوان متغیر وابسته درنظر گرفته اند و اثر سازمان یافتگی و تحرک اجتماعی را بر آن بررسی می کنند، حال آن که اولسن، متغیر بی قدرتی را در مقام تبیین کننده مشارکت سیاسی به کار می برد.
بی قدرتی و رضایت کار:
سنت[۱۱] و کوب[۱۲]، مشارکت و تعلق به محیط کار را با متغیر بی قدرتی مورد بررسی قراردادند.آنها دریافتند که با افزایش میزان بی قدرتی برتری کارگران از محیط کار و در نتیجه کاهش احساس تعلق
به محیط کار افزوده می شود.به نظر آنها ترسی که بین کارگران بسیار شایع است،ترس از افرادی است که به لحاظ سلسله مراتب بالاتر از آنها قرار دارند و نوع زندگی و شغل کارگران را درک نمی کنند.کارگران معتقدند ” بالایی ها ” در مورد آنها به هر صورت که بخواهند قضاوت می کنند.(پارپلو و همکاران، ۱۹۸۵، ۵۶-۷)
نظریه دوایت دین:
دوایت دین [۱۳] از جمله پژوهشگرانی است که موضوع مشارکت سیاسی را مورد توجه قرار داده است . وی با بهره گرفتن از سه مفهوم بی قدرتی،بی هنجاری و انزوای اجتماعی تلاش می کند رفتار رای دهندگان را تحلیل کند.وی در پژوهش خود نشان می دهد که بین این سه مفهوم و رفتار سیاسی رابطه وجود دارد، لیکن با کنترل متغیر پایگاه اجتماعی ، این رابطه پایدار نمی ماند.(رابینسون و شاور، ۱۹۷۶،۲۵۹)
الگوی نظری وی را می توان به صورت زیر بیان کرد:
نمودار۲-۲: نظریه دوایت دین (رابینسون و شاور، ۱۹۷۶،۲۵۹)
نظریه هانتیگتون و نلسون:
به اعتقاد آن ها،مشارکت سیاسی و اجتماعی تابعی از فرایند توسعه اقتصادی- اجتماعی است. این فرایند از دو طریق بر گسترش مشارکت اثر می گذارد.نخست از طریق تحرک اجتماعی[۱۴] است.کسب منزلت های بالاتر اجتماعی، احساس توانایی را در فرد تقویت می کند و نگرش او را نسبت به توانایی او در تأثیرنهادن بر تصمیم گیری ها مساعد می سازد.این نگرش ها، زمینه مشارکت در سیاست و فعالیت های اجتماعی را تقویت می کند.در این حالت، منزلت اجتماعی نهایتاً از طریق اثری که بر احساس توانایی و یا نگرش بی قدرتی می گذارد،بر مشارکت مؤثر می افتد.در این میان، متغیر سواد بیش از سایر متغیرهای منزلتی بر مشارکت اثر دارد.
نمودار۲-۳: روابط بین متغیرها بر اساس نظریه هانتیگتون و نلسون(رضایی،۱۳۷۵، ۲۵-۲۴)
فرایند توسعه همچنین از طریق سازمانی نیز بر مشارکت اثر می گذارد.عضویت فرد در گروه ها و سازمان ها (اتحادیه های شغلی و صنفی، گروه های مدافع، علائق خاص و …) احتمال مشارکت در فعالیت اجتماعی و سیاسی را بیشتر می کند.این عامل در جوامعی که فرصت های تحرک فردی در آنها محدودتر است، اهمیت بیشتری دارد.(رضایی،۱۳۷۵، ۲۵-۲۴)
نظریه هومنز:
دسته دوم نظریه ها به مفاهیم پاداش و تنبیه توجه دارند.در نظر آن ها آنچه موجب بروز یک رفتارمی شود و پایداری آن را سبب می گردد،پاداش حاصل از انجام آن است.مفروض اصلی این دیدگاه آن است که انسان ها، رفتارهایی از خود ابراز می کنند که نتایج پاداش دهنده ای برای آن ها داشته باشد.بر خلاف دسته اول که نوعی نگرش ذهنی نسبت به توانایی اثر گذاری، موجب کنش مشارکتی می شد، در این دیدگاه، مشارکت به عنوان یک رفتار، زمانی رشد خواهد کرد که انسان ها در مقام مشارکت کننده، پاداشی بر آن مترتب ببینند.مهمترین نظریه در این رویکرد از آن هومنز است.وی چند قضیه بنیادی برای تبیین رفتار انسان مطرح می کند که می توان آن ها را برای تبیین رفتار مشارکتی به کار گرفت.این قضایا عبارتند از :
قضیه موفقیت: اگر عملی که از فرد سر می زند، پاداش دریافت کند، احتمال تکرار آن افزایش می یابد.بر پایه این قضیه اگر مشارکت به عنوان یک رفتار از سوی فرد ابراز شود، و پاداش دریافت کند(مثلاً منافع مادی حاصل از آن یا منزلت اجتماعی برای فرد مطلوب باشد )،احتمال آن که تمایل فرد به رفتار مشارکتی افزایش یابد، زیادتر می شود.
قضیه ارزش: هر چه نتیجه یک کنش برای شخص با ارزش تر باشد،احتمال بیشتری دارد که همان کنش را دوباره انجام دهد.(ریتزر،۱۳۷۴،۴۲۹)
در مورد مشارکت، چنانچه نتایج و دستاوردهای آن برای فرد، نسبت به رفتار های غیر مشارکتی ارزش بیشتری داشته باشد، احتمال تکرار آن افزایش می یابد. ارزش یک کنش حاصل فایده و هزینه های آن یا به تعبیر هومنز پاداش و تنبیه است.یعنی هر چه یک کنش، پاداش بیشتر و هزینه کمتر دریافت کند، تکرار آن متحمل تر است.از مجموع قضایای اصلی هومنز، دو قضیه یاد شده مفاهیم روشن تر و ملموس تری برای تبیین رفتار مشارکتی در اختیار قرار می دهند .
به این ترتیب مطابق این الگوی نظری، رفتار یا تمایل به مشارکت تابع فایده و هزینه های مترتب بر آن است .چنانچه فرد انتظار فایده بیشتر و هزینه کمتر در مشارکت داشته باشد، تمایل بیشتری به مشارکت خواهد داشت.در این پژوهش با بهره گرفتن از این دو رویکرد دو مفهوم اصلی” بی قدرتی” و ” هزینه – فایده” به عنوان متغیر های مستقل اصلی برای تبیین تمایل به مشارکت به کار گرفته شده اند.
[۱] Praxis
[۲] Political
[۳] Powerlessness
[۴] more-life
[۵] more-than-life
[۶] Secularization
[۷] Intellectualization
[۸] Systematization
[۹] M. seeman
[۱۰] Olsen
[۱۱] sennet
[۱۲] Cobb
[۱۳] Dwight Dean
[۱۴] Social mobiling