بسیاری از نظریه پردازان از جمله فروید، آدلر و سالیوان، رشد شخصیت فرد را در دوران کودکی می دانند که عمیق ترین پیوندهای خانوادگی در این سنین شکل می گیرد. عملکرد خانواده، توانایی خانواده در هماهنگی یا تطابق با تغییرات ایجاد شده در طول حیات، حل تضادها و تعارضها، همبستگی بین اعضا و موفقیت در الگوهای انضباطی، رعایت حد و مرز بین افراد و اجرای قوانین و مقررات و اصول حاکم بر این نهاد با هدف حفاظت از کل سیستم می باشد. تحقیقات نشان داده است در
خانواده هایی که ارتباط میان اعضا و تعاملات داخل خانواده بر اساس نزدیکی و صمیمیت و تفاهم بین افراد استوار است، همه اعضا نسبتاً علیه فشارهای زندگی مقاوم و مصون هستند.
روانشناسان جهت انجام تحقیق در زمینه تأثیر خانواده بر رشد شخصیت کودک بطور معمول روابط خانوادگی را به چهار نوع تقسیم میکنند:
۱- خانواده استبدادی: در خانواده استبدادی بر قدرت و احترام والدین بیش از اندازه تأکید میشود.
۲- خانواده دموکراتیک: هریک از اعضاء خانواده در اجرای امور زندگی دارای حقوق و امتیازات نسبتاً یکسان و شناخته شدهای میباشند.
۳- خانواده پذیرنده: خانوادهای که از وجود کودک خود شدیداً استقبال میکند.
۴- خانواده طرد کننده: خانوادهای که از وجود فرزندان خود به دلایلی استقبال نکرده و قلباً از وجود آنها ناراضی است (احدی و بنی جمالی، ۱۳۶۸).
کارل راجرز[۱] روانشناس مشهور انسانگرا، در یکی از کتابهای خود به نام ” درآمدی بر انسان شدن ” ضمن اشاره به نتایج تحقیقات بالدوین[۲] دو نوع خانواده را معرفی میکندو چنین مینویسد:
«در میان خوشههای گوناگون نگرشهای والدین نسبت به فرزندان نگرش دمکرات پذیرنده، بیش از همه یاری بخش رشد بوده، کودکان و پدران و مادرانی که نگرش محبتآمیز متعادل داشتند، پیشرفت ذهنی شتابیافتهای را نشان دادند و نسبت به کودکانی که از چنین والدینی و چنین پیوندهایی برخورداریهایی نداشتند، کمتر هیجان پذیر بودند، آنان خود رهبران محبوب دوستداشتنی و ناپرخاشگر گردیدند، در مقابل کودکان والدین سختگیر رشد ذهنی کمتری را نشان دادند و تواناییهایی را که دارا میباشند، به نسبت ضعیفی به کار میانداختند. در آنها ابتکار کمی به چشم میخورد و آنها از لحاظ عاطفی بیثبات، سرکش، پرخاشگر و فتنهجو هستند (مجیدزاده، ۱۳۷۵، نقل از راجرز ۱۳۶۹).
با توجه به مطالعات انجام شده در زمینه خانواده، یکی از متداولترین انواع دستهبندیهای خانواده از نظر عاطفی و ارتباط اعضاء خانواده با یکدیگر تقسیم آن به سه نوع دیکتاتوری، آزاد و دموکراتیک میباشد (موریس ویس، ۱۳۶۲).
۱- خانواده دیکتاتوری[۳]: والدین دارای شیوههای فرزندپروری دیکتاتوری کنترل بالایی را بر کودکانشان اعمال میکنند و رشد کودکان را محدود کرده و استقلال را در آنها تشویق نمیکنند. در این خانواده یک نفر حاکم بر اعمال و رفتار دیگران است و عقیده دارند که کودکان بایستی آنچه را که والدین میگویند، عمل کنند بعلاوه آنها نسبت به فرزندان خود گرم و پذیرنده و پاسخگو نیستند (کریستینا جکسون[۴]، لیزا هنریکسن، ۱۹۹۸). در این خانواده فقط دیکتاتوری تصمیم میگیرد و اهداف را تعیین میکند. همه باید مطابق میل او رفتار کنند. حق مصالح خانواده و اعضاء آن را فقط او تشخیص میدهد. بطور خلاصه، یکی از آثار جنبی چنین جو خانوادگی، دارا بودن حالت خصومت در برابر دیگران و رنج بردن از ضعف و بیلیاقتی در کارهای مختلف و تحصیل است (برنت، ۱۹۷۷).
۲- خانواده آزاد: والدین آزاد گذارنده محدودیتهای خیلی کمی را برای رفتارهای فرزندانشان در نظر میگیرند. تأکید بر قوانین و معیارهای رفتاری فرزندانشان سست هستند، به ندرت از کودکانشان انتظار دارند که در کارهای روزمره خانواده شرکت کنند و به ندرت رفتارهای فرزندانشان را هدایت میکنند. با وجود این، آنها نسبت به فرزندان خود گرم و پاسخگو هستند (گلس گو و همکاران، ۱۹۹۷).
شعار این خانواده عبارت است از «کسی را با کسی کاری نیست» در این نوع خانواده، هیچ یک از اعضای خانواده در کار دیگری دخالت نمیکنند و معمولاً هر فردی مطابق میل دلخواه خود عمل میکند. در بیشتر موارد تمایلات افراد خانواده با یکدیگر برخورد دارند، در نتیجه هرج و مرج و بینظمی بر روابط اعضاء خانواده حاکم میشود. زندگی برای آنها مشکل خواهد شد. افرادی که از تمایلات خود پیروی میکنند، غالباً در عالم خیال به سر میبرند و از برخورد با اهمیّتهای زندگی خودداری میکنند. این نوع خانواده معمولاً متزلزل است و آثار تزلزل در رفتار کودکان مشاهده میشود. افراد خانواده مردمی بیبند و بار، لاابالی، سهلانگار، خودخواه و بیهدف هستند و میزانی بر اعمال و افکار آنها حاکم نیست. احساس مسئولیت نمیکنند و قادر به زندگی اجتماعی نیستند و نمیتوانند با دیگران به سر برند.
۳- خانواده دموکراسی: در این نوع خانواده همه افراد به تناسب موقعیت و امکانات خود، حق دخالت در اداره امور خانه و اظهار نظر درباره مسائل را دارند. هریک از اعضاء خانواده حق دارند در انتخاب هدفهای خانواده و زندگی افراد اظهار نظر کنند. تقسیم کار نیز در این خانواده براساس موقعیت و امکانات افراد صورت میگیرد. خصوصیت عمده این خانواده، احترامی است که اعضاء آن به یکدیگر دارند. بزرگترها در هر مورد کوشش میکنند تا کوچکترها را متوجه آثار اعمال خود سازند و به آنها کمک کنند تا خود اعمال خویش را اداره کنند. بنابراین انضباط به معنی کنترل و هدایت اعمال خود میباشد. در این نوع خانواده عدم بروز اشکالات عاطفی در ایجاد رابطه با دیگران و پیشرفت تحصیلی را میتوان دید (مجیدزاده، ۱۳۷۵، به نقل از موریس ویس، ۱۳۶۲).
اینگونه والدین کنترل ثابتی را بر کودکانشان اعمال میکنند. مستقل بودن را در فرزندانشان تشویق میکنند و در تأکید بر قوانین و معیارهای رفتاری و ارزش اطاعت و فرمانبرداری ثابت قدم هستند. آنها رفتارهای رشد یافتهای را از کودکانشان انتظار دارند و در عین حال حقوق کودکانشان را به رسمیت میشناسند. بنابراین آنها حدی از استقلال را به کودکانشان میدهند و مایلند قوانین و درخواستهایی که از فرزندان خود دارند، همراه با استدلال باشد، بعلاوه اینگونه والدین نسبت به فرزندان خود گرم و پذیرنده و پاسخگو میباشند (برنت، ۱۹۹۷).
برخی از متخصصین تعلیم و تربیت و روانشناسان اینگونه والدین را تحت عنوان والدین مقتدر منطقی نیز نامگذاری کردهاند چون که آنان هم رفتاری خودمختارانه و هم برای انضباط ارزش قائل هستند، کنترل منطقی و نیز آزادی سنجیده در خانوادههای بااقتدار سبب میشود کودکان قوانین و اصول رفتارهای درست اجتماعپسند را درونی کنند و در قبال اعمال و گفتار خود احساس مسئولیت کنند این والدین علاوه بر اینکه گرم و بامحبت هستند کودکانشان را به طرف استقلال هدایت مینمایند، علاقه زیادی دارند که دلایل هر عمل و خواسته را برای کودک روشن کنند (رضایی، ۱۳۷۵، به نقل از سدرو[۵]، ۱۹۹۰).
این شیوه یکی از روش های اصلی فرزندپروری است که اولین بار توسط دیانا بامریند[۶] ۱۹۶۷ معرفی گردید. کودکانی که در چنین خانوادههایی پرورش یافتهاند، نسبت به آنهایی که در خانوادههای سهلانگار یا استبدادی پرورش یافتهاند، در مقیاسهای مربوط به کفایت پیشرفت، رشد اجتماعی، عزت نفس و سلامت عمومی نمرات بالاتری را کسب میکنند (مک کوبی و مارتین، ۱۳۶۸).
نتایج تحقیقات دورن باخ[۷] (۱۹۸۹) نشان میدهد که کودکان خردسال اغلب از شیوه فرزندپروری اقتدار منطقی استقبال میکنند تا از شیوه سهلانگاری و استبدادی.
– نظریه اسناد
از جمله عوامل دیگری که بر فضای خانواده حاکم است نسبتهایی است که والدین درباره علت رفتار کودکان میدهند که تحت عنوان نظریه اسناد شرح داده میشود.
این نظریه حاکی از آن است که رفتار هر فرد به نتیجهگیریهایی که او در مورد اعمال سایر افراد دارد بستگی دارد چرا آنها چنین رفتار میکنند؟ آنها چه خصوصیاتی دارند؟ و غیره. بر طبق نظریه تئودور دیکس[۹] و جون کوروسک[۱۰] (۱۹۸۵) نسبتهایی که والدین به کودکان خود بویژه در مورد علل رفتارهای آنها میدهند بر انتخاب استراتژیهای فرزندپروری آنها تأثیر میگذارد.
شکل زیر، نمایانگر نمودار کلی دیکس و کوروسک (۱۹۸۵) از الگوی اسناد جامعهپذیری کودک است. حوادث به این ترتیب جریان پیدا میکند. ابتدا والدین به مشاهده فتار کودک پرداخته و قضاوت میکنند که آیا چنین رفتاری معمول گروه سنی او بوده و یا غیرمتعارف میباشد. نگاه پدر و یا مادر را ارزیابی میکنند که آیا کودک دارای مهارتها، دانش و یا انگیزه برای رفتارهای عمومی به روش خاص میباشد یا خیر، آیا اکثر کودکان ۳ ساله برای بدست آوردن دسر جار و جنجال به راه میاندازند؟ آیا چنین رفتاری معمول برای این کودک است؟ والدین اسنادهای سطحی و تصادفی در مورد نیت و منظور کودک انجام میدهند.
شکل ۲-۲: الگوی اسنادی جامعهپذیری
بعد از آن نتیجهگیری و اسناد والدین بر واکنشهای رفتاری و عاطفی آنها در برابر کودک تأثیر میگذارد. والدین آشفتهتر میشوند و با شدت عمل بیشتری دست بکار میشوند اگر بر این باور باشند که کودک قصد بدرفتاری دارد. در مورد اخیر جیغ کشیدن کودک با هدف آشکار بدست آوردن دسر نمونه اسناد چنین بدرفتاری به کودک است، سرانجام، اگر والدین صفات صحیح را به کودک اسناد داده باشند، آنها در کنترل کودک منشاء اثر خواهند بود. اما اگر والدین اشتباه کرده باشند کودک ممکن است به بدرفتاری و بیادبی خود ادامه دهد و کودک و والدین فرد احساس میکنند که احساسات منفی رو به افزایش هستند.
برای بررسی تأثیر نسبت دادن ویژگیها به کودکان، دیکس و همکارانش از مادران و پدران کودکان ۴، ۸ و ۱۲ ساله خواستند که نسبت به قطعات توصیفی مختلفی از بدرفتاری کودکان عکسالعمل نشان دهند به عنوان مثال در یک داستان هنرپیشهای موفق نمیشود تا درخواست مادرش را برای تمیز و مرتب کردن اتاق نشیمن انجام دهد که خود تخطی آشکار از یک معیار است. در داستان دیگری، شخصیت اصلی موفق به انجام عملی ایثارگرانه نمیشود در حالی که پسرکی فقیر که پول برای خرید غذای حاضر ندارد به او که مشغول خوردن آبنبات است نگاه میکند. تمامی شخصیتهای این داستانها با همان سن و جنسیتی در فیلم ظاهر شدند که فرزندان خود این والدین داشتند. نتایج نشان داد که والدین کودکان بر طبق نظریه دیکس و کوروسک قضاوتهای والدین در مورد عمدی بودن سوء رفتارهای کودک در تعیین واکنشهای آنها مهم است. والدین آشفتهتر شده اگر باور کنند که کودک قصد بدرفتاری و بیادبی داشته است و استراتژیهای شدیدتری را انتخاب میکنند. اگر باور نداشته باشند که این بدرفتاریها غیرعمدی بوده است. اگر اسنادهای آنها درست بوده باشد به نحو مؤثری میتوانند رفتار را کنترل کنند. اما اگر اسنادهای نادرستی انجام داده باشند، کمتر منشاء اثر خواهد بود و احتمال سطح تنبیه را افزایش داده و احساسات منفی را در خود و کودک بوجود میآورند.
بزرگترها (که داستانهایی نیز در مورد کودکان بزرگتر شنیده بودند) بیش از این کودکان کوچکتر عمدی بودن عمل را به کودک اسناد داده بودند (دیکس و همکارانش ۱۹۸۶).
در دومین بررسی مشابه، والدین آشفتهتر و ناراحتتر شدند زمانی که به این باور رسیدند که خطاهای کودک عمدی بوده یا قابل کنترل بودند. علاوه بر این، هرچه والدین آشفتهتر میشدند، بیشتر فکر میکردند که واکنش شدید نسبت به اعمال کودک مهم خواهد بود (دیکس، روبل[۱۱] و زام بوزانو، ۱۹۸۹).
شناخت والدین از دلایل رفتارهای کودکان ممکن است از تجربههای خود آنان در کودکی سرچشمه بگیرد. اگر آنان توسط والدین مستبد بزرگ و تربیت شده باشند، ممکن است این گرایش در آنها ایجاد شده باشد که شخصیت دیگران را به خاطر رفتار مشاهده شده مورد سرزنش قرار دهند و نهایتاً فرزندان خود را به خاطر اعمال خلاف و نادرستشان مقصر بدانند. وابستگی پدر و مادرها به والدین خودشان و نحوه تفسیر آنها از آن روابط نیز تأثیرگذار است. بعنوان مثال در بررسی پژوهشگران دریافتند که والدینی که به روابط و تعلق خاطرشان نسبت به والدینشان به دیده تردید مینگریستند احتمال بیشتری داشتند که خلافکاری را بر شخصیت فرزندانشان نسبت دهند. (کوروسک و مام مونه[۱۲]، ۱۹۹۵). بدین ترتیب نحوه نگرش والدین به فرزندانش که تا حدی ریشه در تجربیات دوران طفولیت خود آنها دارد میتواند بر نحوه عملکرد آنها نسبت به فرزندانشان تأثیر بگذارد.
[۱] – Carl Ronson Rogers
[۲] – Baldvin
[۳] – Anthoritarian Parents
[۴] – Christine Jackson
[۵] – Sedrow
[۶] – Diana Baumrind
[۷] – Dornboush
[۸] – Atribution theory
[۹] – Theodor Dix
[۱۰] – Joan Grose
[۱۱] – Ruble & et al
[۱۲] – Maum mune & et al