تعاریف تفکر انتقادی
تفکر انتقادی از زمان سقراط و روش گفتگوی اکتشافی وی با فلسفه در ارتباط است. منطقیون غیررسمی، تفکر انتقادی را به عنوان اصطلاح وسیعتری مینگرند که شامل یافتههای منطق غیر رسمیاست، اما از سایر اشکال منطق خارج از این حوزه نیز سود میبرد. (جانسون، ۱۹۹۶). منطق غیر رسمیاز مبانی دقیق نظری برای تفکر انتقادی حمایت میکند، اما تأکید اندکی بر استدلال و برهان دارد. اگر چه منطق غیر رسمی به عنوان نقطه احیای توسعه نظریات مبتنی بر فلسفه تفکر انتقادی خدمات زیادی را ارائه نموده است، فلاسفه بر سایر عناصر در برگیرندهی تفکر انتقادی نیز اشاره میکنند. نظریات متعددی از تفکر انتقادی در دیدگاههای متفاوت وجود دارد، اما مسائل مشترکی را نیز در بر میگیرند. انیس (۱۹۸۷) تفکر انتقادی را تفکری استدلالی برای تصمیمگیری درباره آنچه فرد به آن معتقد است میداند. وی بین تمایلات و تواناییها (مهارتها) تفاوت قائل میشود و معتقد است که فرد نقاد باید هردوی آنها را داشته باشد. از نظر انیس مهارتهای کلیدی تفکر انتقادی شامل تمایز بین واقعیتهای قابل تأیید و ادعاهای ارزشی، تعیین اعتبار منبع یا ادعا، تعیین صحت بین ادعاهای مستند و غیر مستند، شناسایی سوگیری فرضیات، تشخیص تناقضات منطقی، تعیین نقاط قوت یک بحث میباشد. اگرچه انیس، رویکرد تمایلی را مهم میشمارد، مفهوم وی از تفکر انتقادی به طور بنیادین رویکرد مهارتی را شامل میشود. هاروی سیگل (۱۹۸۸) عنصر استدلال را به عنوان یک عنصر اختصاصی تفکر انتقادی میداند. از نظر وی تفکر انتقادی مستلزم اعمالی مشابه عمل تفکر نیست. جین رونالد مارتین(۱۹۹۲) بر مبانی اخلاقی و ارزشهای خاص تأکید دارد. از نظر وی یک متفکر نقاد ایده آل باید دارای زمینههای اخلاقی باشد، به عبارت دیگر تفکر انتقادی نیازمند پشتوانه اخلاقی است.
از دیدگاه برخی از صاحب نظران تفکر انتقادی بدین معنی است که فرد نقاد باید علاوه بر اینکه ظرفیت (مهارتها) لازم برای جستجوی دلایل، حقایق و شواهد را دارا باشد، انگیزه (تمایل) کافی برای جستجوی آنها را نیز داشته باشد. انیس(۱۹۹۶) معتقد است که فرد نقّاد نه فقط باید دلایل را جستجو کند و سعی در تدوین آن داشته باشد، بلکه وی باید برای انجام آن گرایش داشته باشد. سیگل(۱۹۸۸) این ایده انیس را برای ساده دیدن تمایلات به عنوان الهام بخش مهارتهای تفکر انتقادی را نقد میکند، زیرا این امر نمیتواند بین متفکر نقاد و تفکر انتقادی تمایز مناسبی قائل شود. برای سیگل حوزه تمایلات (روح نقادی) بیشتر شبیه ویژگی ریشهدار و عمیق آن چیزی است که شفلر (۱۹۹۱) از آن به عنوان یک عشق حقیقی و تنفر از دروغ نام میبرد. از نظر ریچاردپل (۱۹۹۴) بین مهارتها و تمایلات تفاوت وجود دارد و تفکر انتقادی دارای دو شکل است. این تفاوت شامل حس ضعیف و حس قوی تفکر انتقادی است، حس ضعیف بدین معنی است که فردی مهارتها را یاد میگیرد و میتواند آنها را نشان دهد (تفسیر، ارزشیابی دادهها) به بیان دیگر دارای رویکرد مهارتی به تفکر انتقادی است، اما در حس قوی فرد مهارتها را در زندگی از طریق ارائه فرضیه، آزمون مجدد و طرح سوال معنادار به کار میبرد. از نظر پل، متفکر نقاد دارای حس قوی است که انگیزه زیادی برای روشنگری، اعتبار و عدالت دارد، به بیان دیگر در حس قوی، متفکر نقاد باید یک مسأله را بهطور عینی از ابعاد مختلف نگاه کند. (Kargar Etal, 2013: 456)
۲-۳-۲-۵-۲- تعاریف و نظریههای مبتنی بر روانشناسی
برخلاف نظر فیلسوفان، روانشناسان در خصوص تفکر انتقادی بیشتر بر روانشناسی رشد و شناخت و نیز نظریات هوشی تأکید دارند (برنسفورد، شروود و استروانت، ۱۹۸۷، هالپرن، ۱۹۹۶، استرنبرگ، ۱۹۸۷). روانشناسان رشد و شناختی بیشتر به دنبال ارتباط بین تفکر انتقادی و حل مسأله و نیز مهارتهای تفکر سطح بالا هستند. در حالی که فیلسوفان، تفکر انتقادی و حل مسأله را به عنوان معادل یا زیر مجموعه دیگری بررسی میکنند. از نظر هالپرن (۱۹۹۶) تفکر انتقادی، تفکری است که هدفمند و مستدل است. تفکر انتقادی نوعی تفکر است که در حل مسأله، تفسیر، محاسبه احتمالات و تصمیمگیری دخیل است. اگرچه هالپرن از اصطلاح تفکر انتقادی استفاده میکند، بیشتر نظریهپردازان شناختی ترجیح میدهند که از اصطلاح مهارتهای تفکر (یا مهارتهای تفکر سطح بالا) به جای تفکر انتقادی استفاده کنند (لویس و اسمیت،۱۹۹۳، استرنبرگ، ۱۹۸۷). روانشناسان تأکید دارند که مهارتها مستلزم تفکر هستند و اغلب گرایشها (تمایلات، حساسیتها و ارزشهای مورد نیاز برای متفکر انتقادی) و استانداردها (ملاک ارزشیابی تفکر) را نادیده میگیرند. علیرغم این گرایش کلی، درسالهای اخیر تأکید روانشناسان بر اهمیت گرایش فراگیران و تأکید بر مدلهای تفکر انتقادی میباشد (هالپرن، ۱۹۹۸، پرکینز، جی و تیشمن، ۱۹۹۳). پژوهشهای بسیاری برای توسعه مدل تفکر انتقادی براساس طبقه بندی وی صورت گرفته است.
۲-۳-۲-۵-۳- تعاریف مبتنی بر فلسفه
یکی از مشهورترین مطالعات در زمینه تفکر انتقادی به وسیله انجمن ملی فلسفی آمریکا در زمینه ارزیابی تفکر انتقادی صورت گرفته است. در این گزارش، از تفکر انتقادی به عنوان عضوی از خانواده تفکر سطح بالا مانند حل مسأله، تصمیمگیری و تفکر خلاق یاد میشود (فاسیونه،۱۹۹۳). فاسیونه معتقد است «تفکر انتقادی، تفکری است هدفمند، قضاوت خود تنظیمیکه منجر به تفسیر، تحلیل، ارزشیابی و استنباط به همراه تبیین مفهومی، روش شناختی و ملاک شناسی مبتنی بر چنین قضاوتی است. از طرف دیگر تفکر انتقادی منبع قدرت در زندگی فردی و مدنی به شمار میرود. تفکر انتقادی مترادف با تفکر خوب نیست. تفکر انتقادی پدیده فراگیر و خود تصحیح است. آرمان متفکر انتقادی، کنجکاوی، ذهن باز، منعطف، دوراندیش در قضاوت، منصف و عادل در ارزشیابی، صداقت در سوگیریهای شخصی، تمایل به بازبینی مجدد، مطلع، دارای حسن ظن، شفافیت در مواجهه با مسائل، در مواجهه با مسائل پیچیده سازمان یافته است، مستدل در انتخاب ملاک، تأکید بر پژوهش، پشتکار تا حصول به نتیجه. ترکیب مهارتهای تفکر انتقادی با پرورش چنین گرایشهایی مبنایی برای عقلانیت و جامعه دموکراتیک است» (فاسیونه،۱۹۹۰،ص۱۳).
عبارات فوق در بردارنده مهارتهای مرتبط با تفکر انتقادی در دو حیطه «شناختی» و «عاطفی» است. مهارتهای شناختی شامل، تفسیر، تحلیل، ارزشیابی، استنباط، خود تنظیمی و تبیین است. گرایشهای عاطفی مانند حسن ظن و انصاف و نظایر آن است.
۲-۳-۳- تفکر استراتژیک
استیسی معتقد است تفکر استراتژیک همان استفاده از مقایسهها و تشابهات کیفی و کمی برای توسعه ایدههای خلاق و طراحی اقدامات و فعالیتها بر اساس یادگیری جدید است. از نظر وی این مفهوم با برنامهریزی استراتژیک که بر پیروی از قواعد از پیش برنامهریزی شده تاکید دارد، متفاوت است. با جابجایی کانون مسئولیت تدوین استراتژی، ماهیت پیش بینی نیز دچار تحولی شگرف شده است. بدین ترتیب که پیشبینی کمّی به نوعی پیش بینی کیفی، دگردیسی یافت. گام اول در سبک جدید، تدوین مأموریت سازمان و شناخت و ترسیم چشمانداز چند سال آیندهی سازمان بود. نکتهی دیگری که در سبک جدید به میان آمد، بررسی کیفی بازارهای مرتبط با محصول شرکت و قابلیت شرکت برای تسخیر آن بازارها بود. مدیران باید سازمان خود را برای انطباق با شرایط بازار آماده میساختند. با ظهور پیشبینی کیفی، اندیشهی ژرف و تحلیل استراتژیک اهمیت ویژهای یافته است. مدیران باید تکیه بر تواناییهای تحلیل، بررسی ذهنی، اندیشیدن و نوآوری، وضعیت آینده را پیش بینی و برای آن برنامه ریزی میکردند. با پیچیده شدن بازار و کلا محیط خارجی سازمانها، مدیران دیگر نمیتوانستند به تحلیل دادههای آماری اکتفا کنند و اتکای به آنها تصمیم بگیرند (Stacy, 1991: 26).
منظور از تفکر استراتژیک، تفکر مفهومی در مورد سازمان (به عنوان یک کل) و مأموریت پایهای آن است، اینکه راههای جدیدی برای خلق، شرح و گسترش آن کشف شوند. بیتوجهی شرکتها نسبت به تفکر استراتژیک را میتوان به وسیله چند نشانه، نشان داد: نشانه اول اینکه نه تنها شاهد وقوع هیچ تغییر استراتژیک بزرگی در آنها نیستیم، بلکه در موارد متعدد شاهد این هستیم که چنین تغییرات استراتژیکی با مانع نیز مواجه شدهاند. البته این مطلب بدان معنا نیست که در این شرکتها هیچ کسی وجود ندارد که به تغییرات استراتژیک بزرگ فکر کند. اما مشکل اینجاست که «سازمان» قصد چنین تغییراتی را ندارد. به عبارت دیگر، تفکر استراتژیک، حتی علیرغم میل رهبر رسمی سازمان به آن، هرگز به جزئی از فرهنگ مسلط سازمان تبدیل نمیشود.
به زعم مینتزبرگ تمام عواملی که سازمان را به سمت برنامهریزی سوق میدادند همان عواملی بودند که از بروز تفکر استراتژیک در سازمان جلوگیری میکردند. وجود فاصلهی زمانی زیاد میان تصمیم و اجرای آن، بزرگی سازمان، هزینه – سرمایهی تجهیزات سازمان و مهمتر از همه وابستگی موجود میان فعالیتهای مختلف سازمان توجه همه را به سمت برنامهریزی عملیاتی معطوف و از تغییرات بزرگ دور میکند.
۲- از دید مینتزبرگ، تفکر استراتژیک یک فرایند سنتز ذهنی است که از طریق خلاقیت و شهود، نمای یکپارچهای از کسب و کار را در ذهن ایجاد میکند. وی تفکر استراتژیک را مبنای خلق استراتژیهای قاعدهشکن (کاری که فرایندهای برنامهریزی قادر به آن نیستند) ذکر میکنند (فیض،۱۳۸۹: ۳۷). هنری مینتزبرگ، برای توصیف پیچیدگی تفکر استراتژیک، از استعاره «دیدن» استفاده کرده است. از دید وی اکثر مردم باور دارند که تفکر استراتژیک همان«پیش رو را دیدن» است. اما ما نمی توانیم پیش رو را ببینیم، مگر آنکه توان دیدن «پشت سر» را داشته باشیم. زیرا، هر چشم انداز خوبی که برای آینده طراحی می شود، طبیعتاً ریشه در درک گذشته دارد. تفکر استراتژیک همان «از بالا دیدن» است. هیچ تصویر بزرگ آماده ای برای دیدن وجود ندارد و هر استراتژیستی باید خودش آن را بسازد. تفکر استراتژیک، تفکری استقرایی است، لذا از بالا دیدن باید به وسیله «عمقی دیدن» پشتیبانی شود. حال ما میتوانیم پیش رو، پشت سر، از بالا و همینطور عمیق ببینیم، اما هنوز یک متفکر استراتژیک نیستیم. زیرا خلاقیت لازم است. متفکران استراتژیک، متفاوت با دیگران می بینند. آنها فرصتهای گرانبهایی که از چشم دیگران پنهان است را تشخیص میدهند. چنین متفکری با نسخههای متعارفی که برای صنعت پیچیده شده و استراتژیهای سنتی به چالش برخاسته و بدین طریق سازمان خود را متمایز میکنند. از آنجایی که به تفکر خلاق، بهعنوان تفکر موازی (جانبی) اشاره شده است، لذا می توان این نوع دید را، «دیدن اطراف» خطاب کنیم. ایدههای خلاق زیادی در دنیا وجود دارند. خیلی بیشتر از آنچه بتوان تصور کرد. در کنار «دیدن اطراف»، متفکر استراتژیک باید دید خود را کامل کند. ایدههای خلاق باید در شرایطی قرار بگیرند که کاربردی شده و رشد کنند. «کامل کردن دید» با «دیدن پیش رو» تفاوت دارد. «دیدن پیش رو»، آینده مورد انتظار را با ساختن چارچوبی که از اتفاقات گذشته حاصل شده به طور شهودی پیش بینی می کند اما «کامل کردن دید»، آینده را می سازد.
۳- گارات، تفکر استراتژیک را به عنوان فرایندی که به وسیله آن، مدیران با نگریستن از بالا به بحرانها و فرایندهای روزانه مدیریتی، دیدگاه متفاوتی از سازمان و محیط متغیر آن کسب می کنند، تعریف کرده است.
۴- گری هامل تفکر استراتژیک را چنین معرفی میکند: تفکر استراتژیک تدوین هنرمندانهی استراتژی بر مبنای خلاقیت، کشف و فهم عوامل ارزش ساز در کسب و کار است.
۵- زابریسکی، تفکر استراتژیک را چنین توصیف میکند: پیش درآمدی است برای طراحی آینده سازمان (آقازاده، ۱۳۸۳: ۱۹).
۶- از دیدگاه استامپ، متفکران استراتژیک در تفسیر، تجزیه و تحلیل، تجزیه و بکارگیری اطلاعات ماهر بوده و میتوانند اطلاعات یکسان را در بیش از یک روش، مرتب کنند و در نتیجه گزینههای بیشتری را برای اقدام، در فرایند دستیابی به اهداف تعیین شده، ایجاد می کنند.
۷- بن عنوان میکند که برای استقرار تفکر استراتژیک، سه ویژگی باید وجود داشته باشد: ۱- درک کاملی از سازمان و محیطش در کنار آن، تشخیص پیوند و پیچیدگی خرده سیستمهای سازمان. ۲- خلاقیت برای ارائه ایدههای جدید، با بکارگیری مجدد ایدههای قبلی با روشی متفاوت. ۳- چشم اندازی برای آینده سازمان.
۸- به نظر کافمن، تفکر استراتژیک، روشی است با ماهیت فکری که کارکنان در سازمان، برای تشخیص چشم انداز و ساختن آینده برای خود و همکاران، بکار میگیرند. آن چیزی بیش از پاسخگویی به مشکلات روزانه است. تفکر استراتژیک بر ایجاد آیندهای بهتر از طریق آیندهسازی و همچنین روی افزایش ارزشهای هدف در جامعه از طریق دستیابی به نتایج بسیار سودمند، تمرکز دارد.
۹- انسف و مک دانل مانند ایچی اومای، تفکر استراتژیک را نوع جداگانهای از اندیشیدن در نظر گرفته و ویژگیهای آن را در مقایسه با تفکر خلاق، چنین مطرح میکنند: هر دو آیندهگرا هستند. متفکر استراتژیک، گذشته را به صورت نقادانه بررسی کرده و ماهرانه روندهای نامشخص محیطی که آینده را نسبت به گذشته دگرگون میکنند درک میکند. متفکر خلاق از روندهای تاریخی، ترکیبها و افکار جدیدی خلق میکند. مدیر استراتژیک به طرز تفکر دیگران بها داده و باور میکند که آنها میتوانند خدمت مهمی برای سازمان انجام دهند، ولی مدیر خلاق نمیتواند تشریفات وحدت بخشیدن به چندگانگی را تحمل کند. مدیر استراتژیک مهارت دارد تا متغیرهای انگشت شماری را که از عوامل اصلی موفقیت هستند، شناسایی کند. در مقابل، مدیر خلاق، عوامل و متغیرهای جدید موفقیت را اختراع میکند.