انسان گرایی درروان شناسی معاصر جایگاه مهمی احراز کرده است، به گونه ای که گاهی در برابر رفتارگرایی، و روانکاوی از آن به عنوان دیدگاه سوم یاد می شود. این دیدگاه در کل روان شناسی و بویژه در حوضه روانشناسی رشد و به طور خاصی در روان – شناسی رشد شخصیت، تاثیربسزایی داشته است (پترسون، ۱۹۸۸). نقش عمده انسان گرایان در بحث رشد شخصیت، موضع گیری در برابردیدگاههای رفتارگرایی است. رفتارگراها انسان را منفعل و ساخته محیط می دانند. در حالی که انسان گراها تاکید می کنند که انسان تحت تأثیر انتخاب فعال خویش قراردارد. در بین انسان گراها دو چهره برجسته وجوددارد. «کارل راجرز» و «آبراهام مزلو». ابتدا رشد شخصیت وعزت نفس را از دیدگاه مزلو مطرح می کنیم و بعد نظر راجرز را بیان می کنیم.
نظریه مزلو:
مزلو معتقد است همه افراد جامعه مابه یک ارزشیابی ثابت و استوار و معمولاً عالی از خودشان و به احترام به خود یا عزت نفس و یا به احترام به دیگران، تمایل یا نیاز دارند(مزلو، ۱۹۵۴). او نیاز به احترام را دو نوع میداند که عبارتند از: احترامی که دیگران به ما میگذارند و احترامی که خود به خود میگذاریم. وقتی احساس احترام درونی می کنیم که به خود احترام بگذاریم. یعنی احساس ایمنی درونی و اعتماد به خود پیدا کنیم و خود را ارزشمند و شایسته احساس کنیم زمانی که فاقد احترام به خود باشیم در مقابله بازندگی احساس حقارت – دلسردی و ناتوانی میکنیم، این احساسات خود به وجودآورنده دلسردی و یاس اساسی و یا گرایش های روان نژندانه یا جبرانی خواهد شد(شولتز، ۱۹۷۷). به نظر مزلو در همه انسانها تلاش یا گرایش فطری برای تحقق خود هست. تحقق خود را می توان کمال عالی و کاربرد همه تواناییها و متحقق ساختن تمامی خصایص و قابلیتها دانست(شولتر، ۱۹۷۷). مزلو در مطالعات خود، دریافت که نوعی اطمینان درونی و یا حس غلبه در انسانها وجود دارد و آن را، جزء ارزش دادن به خود و اطمینان از شخصیت خویشتن، چیز دیگری تصور نمی کرد. او خودشکوفایی را در به کارگیری و پرورش کامل استعدادهای بالقوه یعنی به فعلیت درآوردن «خود» واطمینان از خود میدانست – یعنی آنگونه شود که می تواند بشود. این بیان مزلواندرز «نیچه» را به یاد می آورد که می گفت «آن چیزی شو که هستی»(شکرکن، ۱۳۷۲).
نظریه ی راجرز:
تصور نسبتاً دائمی هر فرد راجع به ارزشی که او برای خود قائل میشود و رابطه این ارزش یا خود واقعی است که شامل تمام افکار، ادراکها و ارزشها که من را تشکیل میدهد و من شامل آنچه هستم وآنچه میتوانم و بر ادراک فرد از جهان تأثیر دارد. پشتکار انسان را موفق میکند و بهترین نردبان ترقی است. افرادی که بر عزت نفس و پشتکار خود تکیه دادند، بیش از اشخاصی که به قریحه و مواهب طبیعی خود متکی هستند بر رستگاری و پیشرفت نزدیکند و از خسران دور هستند. نسبت پشتکار و عزت نفس با مواهب طبیعی مثل نسبت اراده است به قابلیت، همانطوری که شخص هر قدر قابلیت انجام کاری را داشته باشد تا اراده انجام آن را نکند به انجامش موفق نخواهد شد، همینطور هم هر قدر انسان، صاحب ذوق و قریحه و هوش باشد تا آن ذوق مقرون به پشتکار و عزت نفس و تلاش نباشد مثمرثمر نیست، پس عزت نفس اساس امید است(سیفپناهی، ۱۳۷۸).
مفهوم خویشتن مهمترین پدیده و عنصراساسی در نظریه راجرز است. به نظر راجرز، انسان عوامل محیط خود را درک می کند ودر ذهن خود به آن معنی می دهد- مجموعه این سیستم ادراکی و معنایی، میدان پدیداری روانی فرد را می سازد. به مرور که آگاهی از خود ظاهرمی شود او فرد نیازی شکل می گیرد که نیاز به توجه مثبت و احترام نامیده می شود. نیاز به دریافت توجه مثبت، آنقدر قوی است که فرد ممکن است آنرا به تجارت مثبتی که در جریان تحقیق نفس احساس می کند، ترجیح دهد. از طریق نگرش های مثبت و احترام آمیزی که توسط دیگران نسبت به فرد بروز داده می شود احترام و توجه مثبت نسبت به خود، به وجود می آید. پس از تشکیل نگرش مثبت نسبت به خود، در فرد به جای آن که او توجه مثبت و احترام را از دیگران بگیرد، از خودش می گیرد. به وجود آمدن نگرش مثبت و احترام آمیز نسبت به خود در فرد، گام دیگری درجهت ایجاد یک شخصیت خودمختار و سالم است (شفیع آبادی، ۱۳۷۱). هنگامی که خود رشد می کند، انسان نسبت به دوستی و قبول دیگران احساس علاقه و نیازمی کند و توجه مثبت نامشروط دیگران را طلب میکند. – راجرز این نیاز را ذاتی انسان می داند (فریک، ۱۹۷۱).
توجه مثبت که انسان یک نیاز عمومی و بسیار جدی و شایع است. در صورتی که ناکام بماند- در کودک حالتی می کند که راجرز «توجه مثبت مشروط» می خواند یعنی عشق و محبتی که کودک دریافت می کند، مشروط به رفتار درست او نسبت با پرورش توجه مثبت مشروط کودک شیرخوار انتظارات مادر را درونی می سازد و با این عمل گرایش های مادر می گیرد و در مورد خود بکار می برد. حاصل این وضع که کودک نخست توجه مثبت مشروط را از مادر و سپس از خود دریافت می کند پیرایش شرایط ارزشمندی است یعنی کودک برای ارزشمند بودن خود شرط هایی قایل می شود و تنها در شرایط خاصی خود را ارزشمند مییابد(شواتز،۱۹۷۷).
خلاصه این که راجرز معتقد است که اگر اولیا از همان اول زندگی به طفل محبت بدون قید و شرط دهند بعدها از چنان عزت نفسی برخوردار می شوند که لزومی در طرد کردن تجارب واقعی نمی بینند و در هر شرایطی خود را اندیشمند میدانند چنین شخصی آزاد و رهاست و می تواند به تحقیق خود بپردازد و سهم استعدادهای بالقوهاش را بپروراند. لیکن اگر اولیاء به طفل به طور مشروط مهر و محبت کنند و یا نظر مثبت دهند کودک تجربه هایی را که با خودپنداریش هماهنگ نباشد طرد و انکارمی کند (شاملو،۱۳۷۰).