ارتباط والدین و فرزندان از جمله موارد مهمی است که سالها نظر صاحبنظران ومتخصصان تعلیم و تربیت را به خود جلب کرده است. خانواده نخستین پایگاهیاست که پیوند بین کودک و محیط اطراف او را به وجود میآورد. کودک درخانواده پندارهای اولیه را در مورد جهان فرا میگیرد؛ از لحاظ جسمی و ذهنیرشد مییابد؛ شیوههای سخن گفتن را میآموزد؛ هنجارهای اساسی رفتار را یاد میگیرد؛ و سرانجام نگرشها، اخلاق و روحیاتش شکل میگیرد و به عبارتیاجتماعی میشود (اقلیدس؛ نقل از هیبتی، ۱۳۸۱).
هر خانوادهای شیوههای خاصی را در تربیت فردی – اجتماعی فرزندان خویشبکار میگیرد. این شیوهها که شیوههای فرزندپروری نامیده میشود متاثر ازعوامل مختلف از جمله عوامل فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی میباشد (هاردی و همکاران،۱۹۹۳؛ نقل از هیبتی، ۱۳۸۱).
در سدهی بیستم توصیههایی درباره اهمیت محیط درون خانواده برای اجتماعی شدنکودک به عنوان بخشی از نظریههای روان شناختی مطرح شد. تقریبا از دهه ۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰نظریههای یادگیری رفتارگرا حاکم بودند. از نظر آنان، کودکان به منزلهلوحی سفید هستند و قدرت والدین برای آموزش آنها بصورت خوب یا به عنوان عاملاصلی قلمداد میشود. نظریههای روانکاوانه بر اهمیت تجربههای اولیهخانوادگی در تعیین پیامد اضطرابهای درونی ساز و کارهای دفاعی و اجتماعیشدن ارزشها تاکید میکرد. از زمانی که انقلاب شناختی به وجود آمد و نظریهیادگیری به عنوان نظریه اجتماعی- شناختی بازنگری شد، به نقش فعال کودکانبعنوان عامل مهم در اجتماعی شدن خودشان تاکید فزایندهای شد و در حال حاضربه صورت روزافزونی بر نقش ادراکهای متقابل والد و کودک در زمینه خواستهها وتصمیمات یکدیگر بعنوان تعیین کننده تاکید میشود. اما هیچیک از اینتغییرات نظری به صورت عمده این فرض اساسی را که والدین تاثیر نیرومندی بررشد ویژگیهای کودکان و سرپرستی زندگی آنها دارند، تحت تاثیر قرار ندادهاست (مکوبی و مارتین،۱۹۸۳).
در طی هفتاد سال گذشته در مورد نحوه تربیت کودک اختلاف نظرهای عمدهای وجود داشت. در سال ۱۹۱۴ به مادران توصیه میشد به دلیل حساس بودن دستگاه عصبی کودکان، آنها را بیش از حد تحریک نکنند و از سال ۱۹۶۰به بعد به مادران آموزش داده میشد که بگذارند کودکان تا جایی که میتوانند همه چیز را بیازمایند زیرا از این طریق میتوانند دنیای اطرافشان رابشناسند. در سال ۱۹۱۴به مادران میگفتند نباید به محض اینکه فرزندشان گریه کرد به او غذا بدهند یا با اوبازی کنند، زیرا با این کار کودکان را لوس میکنند. نیم قرن بعد به مادرانگفتند ترسی از لوس شدن فرزندشان نداشته باشند. اگر مادر همیشه به محض اینکه کودکش گریه کرد به او برسد کودک احساس امنیت و اطمینان میکند. در حالحاضر به حداقل رساندن اضطراب و به حداکثر رساندن راحتی و احساس امنیت کودکیک ساله اهمیت فراوان تری دارد (ماسن،۱۳۸۳).
۲-۴- فرزندپروری[۱]
فرزند به عنوان نتیجه فرایند تربیتی خانواده و تأثیر فرایندهای تعامل والدین و فرزند از دیرباز مورد توجه روانشناسان، جامعهشناسان و رهبران جوامع بشری بوده است. آنها ایمان دارند که برای اصلاح جامعه و بهبود روابط جامعه لاجرم باید به تحکیم بنیان خانواده و اصلاح آن پرداخت. به عنوان نمونه درمانگران انسانگرا شرط شکوفایی کودک را محبت بیقید و شرط به خصوص از جانب مادر میدانند (راجرز[۲]، ۱۹۹۰، به نقل از خلیلی، ۱۳۷۸). مک کابی و مارتین[۳] (۱۹۸۱) معتقدند که خانواده و شیوههای تربیتی حاکم در آن بر نوجوانان و مسائل و مشکلات آنان، تأثیر مستقیم دارد به طوری که نوجوانان که مشکلات رفتاری هیجانی دارند، کسانی هستند که والدین آنها در ابراز محبت و توجه به فرزندان خود ناتوان بوده و روشهای تربیتی متناقضی داشتهاند.
فرزندپروری فرایند بهره گیری از دانش و مهارت های مناسب برای برنامه ریزی، پرورش و تدارک مراقبت از فرزند است(جان بزرگی و همکاران،۱۳۸۷).
فرزندپروری از دو جزء تشکیل شده است: ۱ –پاسخدهی۲- توقع والدینی
پاسخدهی والدینی، به میزان تعهد والدین برای ایجاد فردیت و خوداطمینانبخشی کودک مرتبط می شود درحالی که والدین سازگاری، حمایت کنندگی و نیازها و مطالبات خاص کودک را درنظربگیرد. توقع والدینی عبارت است از تلاش های والدین برای وادارکردن کودکان به هماهنگشدن با کل خانواده با اعمال نظارت و تلاش های انضباطی است (باومریند، ۱۹۹۱ ؛ نقل از جان بزرگی وهمکاران، ۱۳۸۷). والدین را براساس دو محور پاسخدهی و سطح توقعات، میتوان به چهاردسته تقسیم نمود. محور اول(پاسخدهی) شامل دو زیر گروه است : گروه اول والدینی هستند که دارای سطوح بالای پاسخدهی هستند. این والدین نسبت به نیازهای کودکان خود حساس هستند و نه تنها قادر به شناسایی نیازهای کودکان خود هستند بلکه با توجه به شرایط، پاسخ مناسبی به آن نیازها می دهند. گروه دوم والدینی هستند که دارای سطوح پایین پاسخدهی هستند. این والدین نه نیازهای فرزندان خود را تشخیص می دهند نه پاسخ مناسبی به آن نیازها می دهند. محور دوم(سطح توقعات والدینی)، نیز شامل دو زیرگروه است ،گروه اول والدینی که توقع بالایی دارند. آنها در کارهای فرزندانشان مداخله کرده و آنها را کنترل می کنند و گروه دوم والدینی هستند که دارای سطوح پایین توقع هستند. آنها کنترل کمتری روی فعالیتهای فرزندانشان اعمال می کنند و توقع و انتظار چندانی ندارند. براساس این دو محور باومریند چهار شیوه فرزندپروری را معرفی کرده است(جانبزرگی و همکاران ، ۱۳۸۷) .
فرزندپروری فعالیتی پیچیده و دربرگیرنده رفتارهای خاصی است که یا به طور مجزا یا با هم رفتارهای کودک را تحت تأثیر قرار میدهد. علاقه به بررسی تأثیر والدین بر رشد کودک پیامد طبیعی تئوری رفتارگرایی و فرویدی بود. رفتارگرایان کودک، علاقهمند بودند به این که چگونه الگوهای تقویت در محیطی که کودک در تماس با آن است، منجر به رشد میشد. نظریهپردازان فرویدی در مقابل بحث میکردند که تعیین کنندههای اساسی رشد، زیستی هستند و به صورت اجتنابناپذیری با آرزوهای والدین و خواستههای اجتماعی در تعارض میباشند. در این نظریه فرض میشود که تعامل بین نیازهای لیبیدویی کودک و محیط خانوادگی، تعیین کننده تفاوتهای فردی در رشد کودک میباشد، بنابراین از دو مدل به بررسی کودک پرداخته میشود:
مدل تحلیل روانی: محققانی که اجتماعی شدن را از دیدگاه تحلیل روانی مورد بررسی قرار میدهند تأکیدشان بر روی رابطه هیجانی والد- کودک و تأثیر این رابطه بر رشد روانی جنسی، روانی اجتماعی و شخصیت است. این تئوریها مطرح میکنند که تفاوتهای فردی در رابطه هیجانی میان والدین و فرزندان ضرورتاً باید از تفاوت در نگرشهای والدین ناشی شده باشد (استنبرگ[۴]، ۱۹۹۴).
مدل یادگیری: محققانی که به سبک فرزندپروری از دیدگاه رفتارگرایی و یادگیری اجتماعی پرداختهاند، سبکهای فرزندپروری را بر اساس رفتارهای والدینی تبیین میکنند. تأکید آنها بر تمرینهای والدینی متمرکز است تا نگرشهای آنان، تا آن حد که تصور میشود که تفاوتها در رشدونمو کودک، انعکاسی از تفاوتها در محیط یادگیری است که کودک در معرض آن بوده است (همان).
۲-۵-سبکهای فرزندپروری[۵]
سبکهای فرزندپروریاز جمله مفاهیمی است که مطرح کننده روشها و فنون برخورد والدین با فرزندان در خانواده میباشد. دارلینگ[۶]و استنبرگ[۷] سبکهای فرزندپروری را منظومهای از نگرشها، نحوه برقراری ارتباط و روش نگهداری فرزند و همچنین جو عاطفی حاکم بر فضای رفتاری والدین تعریف میکنند. سبکهای رفتاری والدین از سه جنبه مورد بررسی قرار گرفته است. اهداف مربوط به جامعهپذیری، عملکرد والدین در کسب اهداف از سوی فرزندان و جو عاطفی حاکم بر خانواده، منظور از اهداف، نتایج و غایتهایی است که والدین در جریان جامعهپذیری فرزندان خود در پی آن هستند. مقصود از عملکرد والدین نیز،مجموعه کنشهای پدر و مادر در ارتباط با کودک و اعضای دیگر خانواده میباشد و در نهایت منظور از جو عاطفی، مجموعه روابط عاطفی،دلبستگیها و انسجام میان اعضای دیگر خانواده میباشد(دارلینگ و استنبرگ، ۱۹۹۳،بهنقل از عطاپور،۱۳۸۰) نوع سبک فرزندپروری که والدین از خود نشان میدهند بر رشد کودک تأثیر بسیاری میگذارد (بورناستین[۸]، ۲۰۰۸)، باوم ریند[۹]، مککوبی[۱۰] و مارتین[۱۱]، ۱۹۸۶، به نقل از بورن استین، ۲۰۰۸) در مشخص ساختن چهار نوع سبک فرزندپروری نقش اساسی داشتند. سبک مقتدرانه[۱۲]، سبک مستبدانه[۱۳]، سهلگیرانه[۱۴] و بیتفاوت[۱۵].
مایز[۱۶] و پتیت[۱۷] (۱۹۹۷) سبکهای فرزندپروری را اینگونه تعریف کردهاند: مجموعهای از رفتارها که تعیین کننده ارتباطات متقابل والد- فرزند در موقعیتهای متفاوت و گسترده است و اینگونه فرض میشود که موجب ایجاد یک فضای تعامل گسترده میگردد. سبک فرزندپروری به عنوان مجموعهای از نگرشها به کودک در نظر گرفته میشود که منجر به ایجاد جو هیجانی میشود که رفتارهای والدین در آن جو بروز می کند. این رفتارها دربرگیرنده رفتارهای مشخص، رفتارهایی که در جهت هدف والدین است، که از طریق آن رفتارها والدین به وظایف والدینیشان عمل میکنند، اشاره به تمرینهای فرزندپروری دارد، و هم رفتارهای غیرمرتبط با هدف والدینی مانند ژستها، تغییر در تُن صدا یا بیان هیجانهای غیرارادی میباشد (استنبرگ، ۱۹۹۴).
بیشتر محققانی که تلاش کردهاند محیط فرزندپروریرا توصیف کنند،به مفهومسبک فرزندپروری دیانا بامریندتکیه کرده اند. سازه سبک فرزندپروری، به منظورتفاوت در تلاش های والدین برای کنترل واجتماعی کردن فرزندانشانبه کار میرود(بامریند، ۱۹۹۱۱). دو نکته درفهماین تعریف مهم است: اول اینکه سبک فرزندپروری برای توصیف فرزندپرورینرمال به کار میرود؛ به عبارت دیگر گونهشناسی سبک فرزندپروری، نباید فقطدربرگیرندهی فرزندپروری انحرافی باشد. دوم اینکه بامریند فرض کرده بود کهفرزندپروری نرمال،حول موضوع کنترلمیچرخد ،هر چند که ممکن است والدین دراینکه چگونه فرزندانشان را کنترل ویا اجتماعی کنند،متفاوت باشند،ولی بهطورکلی فرض میشود که نقش اولیه همه والدین تاثیر گذاشتن، درس دادن وکنترل فرزندانشان میباشد (کیسل و لاینز،۲۰۰۱).
علاقه به بررسی تاثیر والدین بر رشدکودک پیامد طبیعی، تئوری رفتارگرایی و فرویدی بود . رفتارگرایان کودک علاقمند بودند که چگونه الگوهای تقویت در محیطی که کودک در تماس باآن است، منجر به رشد میشود. نظریهپردازان فرویدی در مقابل بحث میکردندکه تعیینکنندههای اساسی رشد، زیستی هستند و به صورت اجتناب ناپذیری باآرزوهای والدین و خواستههای اجتماعی در تعارض میباشند. در این نظریه، فرض میشود که تعامل بین نیازهای لیبیدویی کودک و محیط خانوادگی، تعیین کنندهتفاوتهای فردی در رشد کودک میباشد. اکنون دو سوال اساسی در تحقیقات مربوطبه اجتماعی کردن مطرح است: سبک فرزندپروری چه چیزی است؟ و پیامد سبکهایتربیتی متفاوت چه میباشد؟(دارلینگ و استنبرگ،۱۹۹۳). در حال حاضر اجماع نظری مبنی بر اینکه تمرینهای فرزندپروری بر رشد کودکتاثیر میگذارد، وجود دارد، البته مدارک نشان دادهاند رفتارهایفرزندپروری مجموعه رفتارهای زیادی را در بر میگیرد. بنابراین تاثیر یکرفتار والدینمیتواند به آسانی مورد بررسی قرار گیرد. به عنوان مثالممکن است کودکی که به خاطر عملی که انجام داده، سیلی بخورد ولی هنوز نسبتبه والدین احساس عاطفه،مهر و گرمی کند و یا اینکه ممکن است والدین به صورتتکنیکی درست عمل کنند، اما چون عاطفه و مِهر کمی را آشکار نمایند، کودکاناحساس سردی و بیمیلی میکنند. تلاشهای کمی و کیفی برای ارزیابی سبکفرزندپروری بر روی سه مولفه خاص تمرکز کردهاند: رابطه هیجانی، رفتارها وتمرینهای والدین و سیستمهای اعتقادی والدین (دارلینگ و استنبرگ، ۱۹۹۳).
[۱]- Child Upbringing
[۲]- Rajers
[۳] – Mccabe&Martin
[۴]- Sternberg
[۵]- Parenting style
[۶]- Darling
[۷]- Steinberg
[۸] – Bornstein
[۹]- Baumrind
[۱۰]- Maccoby
[۱۱]- Martin
[۱۲]- authoritative style
[۱۳]- authoritarian style
[۱۴]- permissive style
[۱۵]- indifferent style
[۱۶]-Mize
[۱۷]- Petit