اصول و مفاهیم نظریه آیزنک
شخصیت بنیادی ترین مفهوم در روان شناسی است، شخصیت مفهومی کلی است که مباحثی چون یادگیری، تفکر، عواطف و احساسات، رشد و هوش را در بر می گیرد. به عبارت دیگر همه موارد ذکر شده اجزاء تشکیل دهنده شخصیتند و حتی مطالعه بیماریهای روانی چون اسکینر و فونی، نوروزها و اختلالات شخصیت، با این مفهوم بی ارتباط نیستند (شاملو، ۱۳۸۰).
علیرغم توجه زیاد روان شناسان به مفهوم شخصیت، تعریف واحدی که مورد پذیرش همگان باشد وجود ندارد، هر روان شناس، شخصیت را به گونه متفاوتی تعریف کرده است (اتکینسون و همکاران،۲۰۰۹،ترجمه براهنی و همکاران، ۱۳۸۵).
راجرز[۱] آن را یک خویشتن سازمان یافته دایمی می داند که محور تمام تجربه های وجودی انسانهاست. آلپورت[۲] شخصیت را مجموعه ای از عوامل درونی می داند که تمام فعالیتهای فردی را جهت می دهد. واتسون[۳] آنرا مجموعه ای سازمان یافته از عادات می پندارند. جورج کلی[۴] شخصیت را معادل روش خاص هر فرد در جستجو برای تفسیر معنای زندگی می داند. مدی[۵] شخصیت را اینگونه تعریف کرده است: «شخصیت مجموعه ای ثابت از تمایلات و ویژگیهای اطلاق می شود که تشابهات و تفاوتهای رفتار روان شناختی (افکار، احساسات و اعمال) آدمیان را تعیین می کنند. این تمایلات و ویژگیها در طول زمان تداوم دارند و به سادگی نمی توان آنها را نتیجه فشارهای اجتماعی و زیست شناختی مقطعی دانست» (مدی، ۱۹۸۹ ).
تفاوت در تعریف شخصیت نتیجه اختلاف رویکرد نسبت به ماهیت انسان است. این اختلاف رویکردی، موجب شد تا نظریه های مختلفی درباره شخصیت ظهور کنند. برخی از نظریه ها بارز انسان تأکید دارند، بعضی یادگیری و عادت را منشاء رفتارهای انسانی می دانند، جمعی دیگر معتقدند شخصیت در دروان کودکی رشد می یابد و زندگی میسانسالی فرد تابعی از دوران کودکی اوست. نظریات دیگر بر جنبه های شناختی، گشتالتی و انسانی رفتار آدمی اهمیت قائل شده اند. از جمله تنئوریهایی که امروز در روان شناسی شخصیت جایگاه ویژه ای دارد، تئوری صفات است. براساس این تئوری شخصیت و رفتار نتیجه مجموعه ای از صفات مختلف است که با مطالعه آنها می توان رفتار آدمی را تبین و پیش بینی کرد. از جمله صاحب نظران این تئوری آلپورت، کتل[۶] و آیزنک[۷] را نام برد.
در این میان نظریه آیزنک بعلت سادگی بیشتر و پشتوانه های تجربی قوی تر، از اهمیت خاصی برخوردار است و تاکنون بررسی های زیادی در مورد آن انجام شده است(مدی، ۱۹۸۹).
شخصیت از دید آیزنک:
آیزنک از جمله روان شناسان معاصر است که با انتقاد از روان کاوی تلاش کرده شخصیت را بطور تجربی مورد مطالعه قرار دهد و نظریه ای در این حیطه ارائه کند.
وی برای تحلیل داده ها از روش تحلیل عوامل استفاده کرده است. این روش را اسپیرمن[۸] روان شناس و آماردان معروف وارد روان شناسی کرد. این دانشمند اولین کسی بود که دو عامل هیجان پذیری- روان رنجوری (که خود آنرا با علامت W مشخص می کرد) و درونگرایی-برونگرایی (را که با علامت اختصاری C معرفی کرد) با روش تحلیل عوامل مرتبه دوم بدست آورد (آیزنک، ۱۹۸۱)، آیزنک پس از یک سری مطالعه با روش تحلیل عوامل به نظریه ای سه بعدی درباره ساختار شخصیت رسیده است.
ساختار و اندازه گیری شخصیت
از نظر آیزنک شخصیت هر فرد گرایشهای دیرپای سرشت او و آن واقعیت بنیادین است که زمینه ساز تفاوتهای فردی در رفتار محسوب می شود (اتکینسون و همکاران،۲۰۰۹،ترجمه براهنی و همکاران،۱۳۸۵) او براساس مطالعات روان شناسختی و فلسفی دریافت که توصیفات مشابهی از انواع شخصیتهای خاص انسانی پدید آمده و این توصیفها در طول تاریخ حفظ شده اند (آیزنک، ۱۹۸۱) از زمان فلاسفه یونان تا روان پزشکی قرن بیستم تمایل به طبقه بندی افراد وجود داشته و دارد. یونانیان از چهار طبقه استفاده کرده اند:
سوداوی[۹]، صفراوی[۱۰]، دموی[۱۱] و بلغمی[۱۲]. اینها طبقاتی هستند که افراد را در آنها جای می دادند. اما یک شخص را نمی توان با یکی از این طبقات توصیف کرد. (هامپسون[۱۳]، ۱۹۸۵).
روش دیگر برای فهم تفاوتهای فردی، استفاده از بعد[۱۴] است. مفهوم بعد از این نظر از مفهوم تیپ متفاوت است که افراد را به هر صورت می توان در یک بعد قرار داد اما تعلق یک فرد یه تیپ خاصی مسئله همه یا هیچ است، یعنی در تیپ ها حالت مرکبی وجود ندارد (آیزنک، ۱۹۸۱) .آیزنگ از تئوری کرچمر[۱۵] درباره پسیکوزها بهره گرفته است. براساس آن تئوری فرض شده افراد بهنجار و نابهنجار را می توان تنها در یک بعد یا پیوستار پسیکوزی در دامنه ای از اسیکزوفرنی تا افسردگی-شیدایی درجه بندی کرد. بیماران مبتلا به اسکیزوفرنی و افسردگی- شیدایی در دو سر طیف وافراد بهنجار در وسط آن قرار می گیرند(هامپسون، ۱۹۸۵).
آیزنک از تئوری یونگ[۱۶] درباره شخصیت نیز تأثیر پذیرفته است. یونگ معتقد بود که افراد یا تمایل به بورنگرایی دارند یعنی جهت انرژی غریزی یا لیبیدوی شخص (که صرفاً جنسی نیست) به سمت بیروت است و یا تمایل به درونگرایی دارند، یعنی جهت انری غریزی آنها به سمت دنیای درونی ذهنی است (آیزنک، ۱۹۸۱ ). یونگ این مفهوم را برای تبیین اختلالات روانی نیز بکار برده، معتقد بود افراد مستعد علائم علائم نوروتیکی هیستری، برونگرا[۱۷]، و افراد مستعد اختلالا اضطرابی، درونگرا[۱۸] هستند.آیزنگ معتقد است که یونگ در گسترش مفاهیم برونگرایی و درونگرایی سهمی نداشته و درباره او می گوید: «هر آنچه در نظرش تازه است درست نیست و هرآنچه درست است تازه نیست» (اتکینسون و همکاران،۲۰۰۹،ترجمه براهنی و همکاران،۱۳۸۵).
نظر آیزنک درباره شخصیت طوری طرح شده تا همه این دیدگاه ها را دربر گیرد. او دیدگاه چند بعدی را که در تضاد با رویکرد تیپ شناسی است پذیرفته است. ابتدا آیزنک (۱۹۸۱) تصور می کرد فقط دو بعد برای توصیف شخصیت آدمی کافی است؛ درونگرایی-برونگرایی و نوروزگرایی[۱۹]- ثبات بعداً او بعد سومی بنام پسیکوزگرایی[۲۰] را نیز اضافه کرده است.
دو بعد درونگرایی-برونگرایی و نوروزگرایی- ثبات چهار طبقه تشکیل می دهند که قابل انطابق با تیپ های یونانی هستند. صفراویها و دمویها دارای سلسله ویژگیهای مشترکی هستند که باید بنا به اصطلاحات امروزی آنها را برونگرا نامید، حال آنکه سوداویها و بلغمی ها به درونگرایی شبیه ترند. بعد کرچمر که بوسیله آیزنک استفاده شده مشابه بعد درونگرایی و برونگرایی است. دو تعبیر نوروزها از یونگ یعنی اضطراب و هیستری مشابه درونگرایی نوروتیک و برونگرایی نوروتیک، یا تیپ های یونانی سوداوی و صفراوی است (هامپسون، ۱۹۸۵).
پرورش خود برای تکامل روانی فرد و اثر مثبت برروی زندگی اش تاثیر فراوان دارد.برای پرورش شخصیت نخستین گام «خود»است و هیچ کس بهتر از خود فرد نمی تواند مسئول تعالی خویشتن باشد.از این رو ثبات شخصیت یک مزیت است و شخص باید زمانی را برای پرداختن به خویشتن و احتراز از دمدمی مزاجی صرف کند،هر شخصی که علا قه مند به پرورش شخصیت است باید خود را با کسب مهارت ها و دانش روز هماهنگ کند،بهتر است فرد تجربیا ت گذشته را جمع آوری کند و از آن ها درس عبرت بگیرد.یکی دیگر از عوامل موثر«خوش بین بودن»است.خوش بینی و با نگاه مثبت دیدن به زندگی،کار، فعالیت دلگرمی میبخشد (هامپسون، ۱۹۸۵).
«هدفمند بودن» عنصر دیگری است که در پرورش شخصیت و رهایی از بی ثباتی مفید است زمانیکه فرد با هدف روشن زندگی کند،مسیر زندگی خود را می داند و هدف برای زندگی راه تعیین میکند.
آیزنک معتقد است که این ابعاد به صورت فطری در افراد وجود دارند و معمولاً افراد به ۴ گروه تقسیم می شوند :
- برونگرای بی ثبات
- برونگرای باثبات
- درونگرای بی ثبات
- درونگرای باثبات
البته لازم به ذکر است که به عقیده آیزنک این ابعاد مطلق نیستند و آزمون ویژگیهای مسلط فرد را آشکارا نشان نمی دهد وگرنه همه افراد به میزانی که برونگرا نیستند، درونگرا هستند و می کوشد مبنای فیزیولوژیک به این ابعاد ، مخصوصاً به برونگرایی – درونگرایی بدهد. وی اساس کار خود را ترکیبی از سنخهای شخصیتی بقراط ، کارهای پاولوف، یونگ، کرچمر، مکتب رفتارگرایی ، تحلیل های آماری و کاربرد قوانین فیزیولوژی و زیست شناسی برای توجیه و تبیین شخصیت انسان قرار می دهد که رفتار برونگرایان معلول پتانسیل های قوی بازداری[۲۱] و پتانسیلهای قوی تحریک است.آیزنک توازن و تعادل میان تحریک و بازدارندگی را از کارکردهای سرشتی شخصیت می داند و آنرا همانند جنبه های ارثی می شمارد. این بخش سرشتی با محیط در تعامل بوده و از طریق فرایندهای تجربی شکل می گیرد. آیزنک برونگرایی ، اجتماعی بودن ، برتری طلبی فعالیت و صفات دیگری از این قبیل را سنخهای پدیدار[۲۲] نامیده و رابطه میان جنبه های ارثی را با معادله زیر نشان داده است :
این ابعاد بیانگر آن است که جنبه های توصیفی شخصیت ، حاصل آثار متقابل محیط و خطرات آدمی بر یکدیگر است (پوز[۲۳]، ۲۰۰۷).
میزان N (باثبات و بی ثبات)
نمره زیاد در میزان بی ثبات و هیجان پذیری ، معرف گرایش به حالت های روان نژندی و پاسخهای هیجانی است ، تزلزل و عدم تعادل عاطفی ، احتمال واکنش پرخاشگرانه ، شکایت از دردهای جسمانی متعدد و اضطراب ، وسواس ، خود کم بینی ، فقدان استقلال ، فقدان نشاط و احساس گناه در این افراد دیده می شود. اما نمره کم ، برعکس معرف ثبات ، استحکام رفتاری و تعادل عاطفی، حالت های سرزندگی ، آرامش و احتمال ضعیف رفتار پرخاشگرانه در آزمودنی است.
میزان E ( درونگرایی – برونگرایی)
عوامل شخصیتی همچون درون گرایی_برون گرایی،باثباتی _بی ثباتی،(روان رنجورخویی)،میتوانند به عنوان مولفه های شخصیت ،براضطراب واضطراب امتحان ومکانیزمهای سازشی در مواجه با منابع تنش زا واضطراب آوراثر گذارند.برونگراها، البته جامعهگرا بوده اما توانایی اجتماعی فقط یکی از صفاتی است که حیطه برونگرایی دارای آن است. علاوه برآن دوست داشتن مردم، ترجیح گروههای بزرگ و گردهماییها، با جرأت بودن، فعال بودن و پرحرف بودن نیز از صفات برونگراهاست. آنها برانگیختگی جنسی و نیز تحریک را دوست دارند. متمایل هستند که بشاش باشند. همچنین سرخوش با انرژی و خوش بین نیز هستند. مقیاسهای حیطه E به طور قوی با علاقه به ریسکهای بزرگ در مشاغل همیشه است (پوز، ۲۰۰۷).
هر قدر که نشان دادن مشخصات برونگراها، آسان است به همان اندازه نشان دادن ویژگیهای درونگراها مشکل است. در برخی از توصیفها، درونگرایی باید به منزله فقدان برونگرایی در نظر گرفته شود تا به عنوان ضد برونگرایی، از اینرو افراد درونگرا، خوددارترند تا غیر دوستانه، مستقلند تا پیرو، یکنواخت و متعادلاند تا تنبل و دیرجنب. وقتی منظور این است، افراد ترجیح می دهند تنها باشند، شاید گفته شود که این افراد کمرو هستند. افراد درونگرا لزوماً از اضطرابهای اجتماعی رنج نمیبرند. اگر چه این افراد روحیه بسیار شاد برونگراها را ندارند ولی آدمهای غیر خوشحال یا بدبینی نیستند.خصوصیات گفته شده شاید در مواردی عجیب یا بعید به نظر میرسند، اما آنها به کمک تحقیقات متعددی برآورده شده اند و موجب پیشرفتهای مفهومی در مدل پنج عاملی گردیدهاند(پوز، ۲۰۰۷).
این تحقیقات موجب شکسته شدن کلیشههای ذهنی که صفات متقابلی چون شاد، ناشاد/ دوستانه، خصمانه، معاشر/کم رو را به هم متصل می کنند، گردیده و اطلاعات جدیدی را در مورد شخصیت به وجود آورده است.نمره زیاد در این میزان ، معرف اجتماعی بودن ، تحریک پذیری ، فعال بودن ، شوخ طبعی ، سرعت عمل ، حراف بودن ، دارای قدرت بیان ، حاضر جوابی ، خوشبینی ، بی مسئولیتی و عدم تعقل آزمودنی است. این افراد دارای بازداریهای کمتری بوده و نمی توانند احساسات و عواطف خویش را در کنترل و ضبط خود داشته باشند. اما نمره کم در این میزان ، معرف وجود حالتهایی از قبیل ساکت بودن ، گوشه گیری ، مردم گریزی و درونگرایی است. این قبیل افراد معمولاً دوستدار مطالعه بوده ، احساسات و عواطف خود را در کنترل خویش دارند و کمتر می توان در این افراد رفتارهای تهاجمی دید ، زیرا که برای ارزشهای اجتماعی اهمیت فراوانی قایل هستند (پوز،۲۰۰۷).
.
۲-۱۴-ناتوانی هیجانی
تحقیقات در مورد هوش هیجانی از این بحث شروع می شود که مردم چگونه هیجانات و احساسات خودشان را بیان و یا ابراز می کنند. این تحقیقات ما را به بررسی بالینی ناتوانی هیجانی رهنمون می کند.
در سال ۱۹۴۸ روانپزشکی به نام جورگن روسچ[۲۴] مشاهده کرد تعدادی از بیمارانش که اختلالات جسمی دارند و یا دچار اختلالات پس ضربه ای هستند نمی توانند و یا برای شان دشوار است بگویند چه احساسی دارند.بعد از چند سال روانکاوی به نام کارن هورنای[۲۵] یک چنین موقعیتی را در تعدادی از بیمارانش کسانی که نمی توانستند به خوبی به روش های روانکاوی و روان تحلیل گری پاسخ بدهند؛ گزارش داد. این بیماران اغلب علایم جسمی از خودشان نشان می دادند و به این ترتیب از تنش ها و استرس های خودشان می کاستند چرا که آنها به هیجانات شان آگاه نبودند و خیلی کم تجارب درونی شان را بیان می کردند(لولاس،۱۹۸۹).
در اوایل ۱۹۷۰روانکاوی به نام پیتر سیفنئوس اصطلاح ناتوانی هیجانی را ابداع کرد. [ فقدان معنا[۲۶]، فقدان کلمه[۲۷]، فقدان معنای هیجان[۲۸]] که اشاره به دشواری در تشخیص و توصیف احساس دارد و این بیماران را در طبقه اختلالات روان تنی قرار داد.
سیفنئوس و همکارانش تشخیص دادند که این دشواری با چند مشخصه ی دیگر نیز همبسته است. بنابراین آنها یک تعریفی از ناتوانی هیجانی را ابداع کردند که شامل چهار جزء مهم بود.
۱- دشواری در تشخیص احساس و تمییز بین احساس و حس های بدن که از انگیختگی فیزیولوژیک ناشی می شود.
۲- دشواری در توصیف احساس خود و دیگران.
۳- فقدان تخیل در زندگی.
۴- ناتوانی در درون نگری و عمیق شدن در احساسات درونی.
اگر چه همه ی این ویژگی ها جزء تعریف دقیق ناتوانی هیجانی نبودند اما یک مشخصه ی رایج در بین همه ی آنها گزارش شده که شامل دشواری در پردازش هیجان و ناتوانی جدی در جدا کردن احساسات شان از حس های فیزیکی شان است. گویی یک نیروی درونی این افراد را محدود کرده که نمی توانند بیان کنند در پس این ظاهرشان چه می گذرد. افرادی که مبتلا به ناتوانی هیجانی هستند نمی توانند احساسات خودشان را بفهمند و یا تعبیر کنند و این مسأله در ارتباط با دیگران نیز صدق می کند یعنی آنها قادر به درک احساسات دیگران هم نیستند(لولاس،۱۹۸۹).
سبب شناسی
در خصوص سبب شناسی ناتوانی هیجانی از سه دیـدگاه روان کـاوی، فیـزیـولوژیکـ، فرهنگی- اجتماعی بررسی می شود.
دیدگاه روان کاوی
روان کاوان به ناتوانی هیجانی از دو بعد می نگرند. یکی به عنوان یک مکانیسم دفاعی و دیگری به نام نقص در ساختار روانی.
برخـی از پژوهشـگران از جمله ( شور[۲۹]، ۱۹۵۵ به نقل از لولاس[۳۰]، ۱۹۸۹) از مکـانیـسم واپس روی برای سبب شناسی ناتوانی هیجانی استفاده می کنند. طبق نظر آنها هنگام وجود تعارض زمانی که فرد نمی تواند به شکلی مناسب با ساختارهای روانی هماهنگ گردد «خود» فرد به مراحل ابتداییتر، پیش کلامی، پیشخودی که در آن واکنش به محرک ها، شدیداً روان تنی است بازگشت می نماید.
در نظر گرفتن ناتوانی هیجانی به عنوان یک مکانیسم دفاعی می تواند توجیه گر مفهوم وابستگی- جدایی نیز باشد. بدین ترتیب که فرد با سرکوبی عواطف، تعادل حیاتی خود را در مواجه با حوادث و رضایت حفظ می نماید.
بازداری و یا شکست در دلبستگی به یک شئ در روابط آشفته مادر و کودک نیز ممکن است باعث ویژگی های ناتوانی هیجانی شود. به عنوان مثال( فاین[۳۱]،۱۹۷۱ به نقل از لولاس۱۹۸۹) با مشاهده کودکانی که نمی توانند به تنهایی بخوابند پیشنهاد کرد؛ مادران آنها به علت مشکلات خودشان به کودک اجازه کسب هویت اولیه را نداده اند و لذا کودک بدون تماس مداوم با وی قادر به خوابیدن نیست.
اما از سوی دیگر پیوستار،کودکی که کاملاً از مادر بـریده و دیـگر وی را به عنـوان یک شئ نمیبیند او کاملاً خود مختار شده و در معرض این خطر قرار می گیرد که نقص در بازنمایی های ذهنیاش به صورت نمادین در مورد اشیاء ایجاد شود. موضوعی که (کریستال[۳۲]،۱۹۷۹) به آن تفکر عملی در ناتوانی هیجانی می گوید و این خود باعث تکرار رابطه ی مادر و کودک در آینده با افراد دیگری می شود.
نتیجـه این فرایند در اصطلاح رشدی، ناتوانی در بیـان احساسات و تخیـل برای ارضـای سایقهای غریزی خواهد شد. بنابراین اگر بخواهیم ویژگی های افراد مبتلا به ناتوانی هیجانی را با افراد نوروتیک مقایسه کنیم. باید گفته شود که افراد نوروتیک تخیلات خود را سرکوب می کنند؛در حالی که مبتلایان به ناتوانی هیجانی اساساً فاقد تخیل می باشند و این همان چیزی است که آن را نقص در ساختار روانی می نامند(کاپلان و سادوک،۲۰۰۸،ترجمه پورافکاری،۱۳۸۶).
دیدگاه فیزیولوژیک
چندین پژوهش از بعد فیزیولوژیک در توصیف ناتوانی هیجانی سهم داشته اند احتمال وجود عوامل ژنتیک توسط هایبرگ. ( هایبرگ ، ۱۹۷۸به نقل از لولاس۱۹۸۹) براساس مطالعه دو قلو ها (۱۵یک تخمکی و ۱۸ دو تخمکی) با بهره گرفتن از پرسش نامه TAS-20 گزارش کرده است. نتایج مؤلفهی ژنتیکی قوی را نشان می دهد ولی می بایست با احتیاط پذیرفته شوند؛ زیرا احتمال وجود شرایط محیطی مشترک در این پژوهش در نظر گرفته نشده است.
توصیف های نوروفیزیولوژیک در مورد ناتوانی هیجانی نیز پیشرفت هایی داشته است. (پاپز[۳۳]،۱۹۳۷به نقل از کاپلان سادوک،۲۰۰۸،ترجمه پورافکاری،۱۳۸۶) مرزهای دستگاه لمبیک را معلوم کرد. پاپز مداری مرکب از هیپو کامپ، هیپوتالاموس قدامی و شکنج سینگولا را به عنوان مرکز هیجانات در سلسله اعصاب مرکزی معرفی نمود و آن را دستگاه لمبیک نامید.
این نظریه هرچند از نظر تشریحی مورد مطالعه عمیق قرار نگرفت اما از نظر در گیر ساختن هیپوتالاموس در هیجانات و نقش یکپارچه سازی قشر مغز نظریه ی نافذی بوده است. (کاپلان و سادوک،۲۰۰۸،ترجمه پورافکاری،۱۳۸۶).بر اساس نظریه پاپز دستگاه لمبیک به عنوان یک مکانیسم تحلیل کننده ی ابتدایی عمل می کند و تبادل های مختلفی بین ساختار مغز اولیه و نئوکرتکس به جای انتقال به تعقل برای ارزیابی بلا فاصله از طریق مراکز اعصاب خودکار بیان می گردد. به عبارت دیگر احساسات به جای بیان و تخلیه از طریق استفاده نمادین از لغات و رفتار مناسب ممکن است به نوعی «زبان عضوی» تبدیل گردند(لولاس،۱۹۸۹).
(نمیا[۳۴]،۱۹۷۷به نقل از ون راد[۳۵] و گاندل،۲۰۰۴) فقدان ارتباط نورونی مناسب بین دستگاه لمبیک و نئوکرتکس را پیشنهاد کرد. نمیا با بهره گرفتن از کارهای مک لین، بیان کرد خواه به علت عوامل ژنتیک و یا توقف رشدی در دوره ی نوزادی، فقدان ارتباط نورونی مناسب بین دستگاه لمبیک و نئو کرتکس که محل بازنمایی هوشیارانه احساسات و تخیلات است به وجود می آید.و این خود منجر به ایجاد شکاف و تجزیه میان برانگیختگی های فیزیولوزیک و ابراز احساسات از طریق علایم نمادین می گردد. لذا فرد قادر به تجربه ی آگاهانه ابراز احساسات نبوده ولی تغییرات هیجانی ناشی از هیپوتالاموس را درک می کند. این تغییرات با ایجاد اتصالات کوتاه در کرتکس روی فرایند های بدنی تأثیر می گذارند. نمیا خصوصاً سیر دوپامین مغز میانی را مرتبط با ناتوانی هیجانی و فرایندهای روان تنی در نظر گرفت.
دیدگاه فرهنگی – اجتماعی
(هولینگزهد[۳۶] و ردلیچ[۳۷]،۱۹۵۸به نقل از لولاس،۱۹۸۹) اعتقاد دارند در نظر گرفتن ناتوانی هیجانی از بعد فرهنگی- اجتماعی تلاش هایی را که تاکنون در مورد توصیف ناتوانی هیجانی به عمل آمده است؛ را زیر سؤال می برد؛ چرا که تمامی مصاحبه ها تحت شرایط مصنوعی انجام شده. آنها نشان دادند موقعیت هایی توسط پژوهشگران فرانسوی به کار رفته شده که در آن بیمار با گروهی از مصاحبه گران روبهرو می شود؛ بیان تخیتل و عـاطفه را محـدود می کند. همچـنین بیان می کند که طبقه اجتماعی نیز ممکن است عامل مهمی در این مشکل باشد؛ چرا که پژوهش ها ، همبستگی مثبت را بین طبقه اجتماعی پایین تر و بیماری روان تنی نشان می دهد. بورتز نتیجه گیری نمود آنچه را که ساختار ناتوانی هیجانی می نامند یک بیماری نیست بلکه مربوط به طبقه اجتماعی و تفاوت های هوشی بین بیماران طبقه متوسط و پایین است. عده ای از محققین ناتوانی هیجانی را از دیدگاه جامعه شناختی مورد بررسی قرارداده اند. به عنوان مثال( زپت[۳۸] ،۱۹۸۱و ولف[۳۹]،۱۹۷۷ ) معتقد بودند که افرادی که دچار ناتوانی هیجانی هستند در فضایی رشد یافتهاند که مشوق کمی برای رشد مهارت ها و توانایی های نماد سازی در ارتباطات دریافت نموده اند. این قبیل افراد ممکن است یک خود کاذب را تشکیل بدهند.خودی که با شیوه فاقد هیجان با دیگران رابطه برقرار می کند. و لذا با توجه به مدل یادگیری اجتماعی می بایست انتظار صفات ناتوانی هیجانی را در والدین این افراد هم داشته باشیم.
[۱] – Rogers
[۲] – Allport
[۳] – Waston
[۴] – George kelly
[۵] – Maddy
[۶] . Cattele
[۷] . Eysenk
[۸] . Sperman
[۹] . Melancholic
[۱۰] . holeric
[۱۱] . sanguine
[۱۲] . Phegmatic
- Hapson
[۱۴] – Dimension
[۱۵] – kretschmer
[۱۶] – Yung
[۱۷] – Exteravert
[۱۸] – introvert
[۱۹] – Neuroticism
[۲۰] – psychoticism
[۲۱] – اصطلاح بازداری در اینجا به معنای پاولفی ، یعنی عصبی – فیزیولوژیک به کار رفته است و در نتیجه به معنای بازداری کرتکسی است که به عدم بازداری در سطح رفتار وابسته است.
[۲۲]. Phenotype
[۲۳].pozae
[۲۴]. Rucsch
[۲۵]. Horney
[۲۶] . Lack of meaning
[۲۷] . Lack of word
[۲۸] .Thymos
[۲۹]. Schur
[۳۰]. Lolas
[۳۱]. Fain
[۳۲]. Krysttal
[۳۳]. Papez
[۳۴] .Nemiah
[۳۵] .Vanrad
[۳۶] .Hollingshead
[۳۷] .Redlich
[۳۸]. Zept
[۳۹] .Wolff