الگوی شخصیت
اریکسون در تنظیم نظریه شخصیت خود، فرضهای اساسی نظریه فروید در باب شخصیت را اقتباس کرد؛ در حالی که بر عوامل جامعهپذیری بیش از عوامل زیستشناختی محض تأکید داشت (کوت ولوین، ۲۰۰۲).
محور نظریه اریکسون این است که تحول هر فرد یک رشته مراحل مشخص جهانشمول دارد که در تمام افراد بشر موجود است. از نظر وی، شخصیت انسان بر اساس مراحل از پیشتعیینشده و استعدادهای او رشد میکند (لطفآبادی، ۱۳۷۵).
کوت و لوین (۲۰۰۲) در مورد نظریه شخصیت اریکسون (شکل ۲ـ۲) میگویند:
“بن” ساختاری از شخصیت است که در نظریه اریکسون کمترین تأکید بر آن شده است. او بر نقش لیبیدو در تحول پدیدآیی فردی[۱]، خصوصاً پس از دوره کودکی و در دوره کودکی، تأکیدی
شکل ۲ـ۲ ساختارهای روان و سازمان شخصیت از دیدگاه اریکسون ( اقتباس از کوت و لوین، ۲۰۰۲ ، ص.۱۰۱) |
نداشت و از طرح عقدههای۱[۲]جهانی (برای مثال، عقده اودیپ) مبتنی بر نظریه لیبیدو خودداری میکرد. در عوض، بر این باور بود که این عقدهها فقط تحت موقعیتهای اجتماعی ـ فرهنگی خاصی بهوجود میآیند. در روانشناسی اریکسون، بن منبع انرژی روانی۲ را تشکیل میدهد که به وسیله من در خدمت عاملیت۳ میتواند مهار شود.
فرامن ساختاری است که اریکسون از همه بیشتر به آن پرداخته است. در حالی که فروید بر این باور بود که فرامن بهطور کامل تحول نمییابد مگر این که عقده ادیپ انحلال یابد، از نظر اریکسون تحول هدفمند۴ فرامن خیلی زودتر در واکنش به شیوههای انضباطی آغاز میشود و هرگز واقعاً نمیتوان گفت که برای همیشه”تحولیافته” است. اریکسون بر این باور بود که فرامن تحت تغییر و تحولاتی۵ فراسوی دوره کودکی، بخشی از اختیارش را فقط پس از مبارزه۶ قابل ملاحظه با من، به من واگذار میکند. اختیاری که به وسیله فرامن واگذار میشود، به شکل آرمان من۷، توسط من به تصرف درمیآید. آرمان من، قلمروی از شخصیت است که رهنمودهای واقعیت محور۸ بیشتری را دربر میگیرد. این رهنمودها، بر تغییر و تحول ممنوعیتهای ابتدایی فرامن که در بافتهای اولیه جامعهپذیری شکل گرفتهاند، مبتنی هستند.
عامل بسیار مهمی که ماهیت مبارزه من ـ فرامن را تعیین میکند، میزان نیرومندی۹ فرامن است که طیّ اوایل کودکی رشد میکند؛ نیرومندیای که از نظر اریکسون به سختگیرانه بودن شیوههای انضباطی طیّ فرایند جامعهپذیری اولیه مربوط میشود. همچنان که فرد در خلال چرخه زندگی به پیش میرود، هر چه نیرومندی فرامن بیشتر باشد، سازگاری واقعیت محور برای”من”دشوارتر است.
اریکسون همچنین در مقایسه با فروید دیدگاه متمایزتری در باب”من”داشته است. اریکسون عاملیّت فعّال اما بسیار ناهشیار شخصیت را به”من”، اختصاص میدهد. از نظر اریکسون،”من”دو کنش دارد: کنشهای تلفیقی۱۰، یعنی، اداره مؤثر اطلاعات در مورد خود و محیط، و کنشهای اجرایی۱۱، یعنی، تنظیم رفتار بر مبنای این اطلاعات. بدین ترتیب، بهنظر میرسد مفهوم”من”از نظر اریکسون بسیاری از رگهها و ظرفیتهایی را که در نظریه شخصیت و روانشناسی اجتماعی مورد بررسی قرار میگیرد، دربردارد.
اریکسون بر این باور بود که انسانها آمادگی زیستشناختی دارند که برای تسلط و مهار بر محیطشان تلاش کنند و این کشاننده صلاحیت۱[۳]، مبیّن اساس تحوّل من است. از نظر او، من به وسیله تنش۲ بین تکانههای۳، بن و موانع محیطی ایجاد میشود و از تنش و چالش به مقداری که با نیرومندی من متناسب باشد، لذت میبرد. بدون چالشی برای تسلط یافتن، من فعلپذیر و ضعیف میشود و بن یا فرامن خود را برای غلبه بر شخصیت، تحمیل میکنند. ضمن آنکه من، معنای تنشهایی را که تجربه میکند، تعیین میکند (تجربه را تلفیق میکند)، در تواناییاش برای تسلط بر تنشها قویتر میشود (رفتارها را اجرا میکند). بهنوبهخود، افزایش نیرومندی در کنشهای تلفیق و اجرای”من”که از این صلاحیت حاصل میشود، حرکت من را به یک سطح پیشرفتهتر تسلط، تسهیل میکند. اریکسون زمانی که از هشت مرحله تحول رواناجتماعی سخن به میان میآورد، به حرکت از خلال سطوحی که از نظر صلاحیت در حال پیشرفتِ افزایشی هستند اشاره میکند.
از نظر اریکسون اگر من از کوشش برای تسلط فعّالانه بر محیط خود بازداشته شود یا کوشش کند که بر سطحی بسیار پیشرفته تسلط یابد، ناکام میشود و این ناکامی میتواند به آن آسیب رساند. به ویژه اگر ناکامی مدتی طولانی ادامه یابد یا فاقد معنایی برای”من” باشد. ضعف من طیّ این دورهها به بن یا فرامن امکان میدهد که خلأ ایجاد شده را پر کنند و بهتدریج بر شخصیت غلبه یابند.
آنچه در نظریه اریکسون بنیادی است، این است که روانِ انسان در معرض شکلی از تحول پدیدآیی جنبی۱۴[۴]قرار میگیرد. بنابر این، مانند بسیاری از اشکال زندگی، انسانها توانشها۵ و محدودیتهای خاصی دارند که طی عمرشان ظاهر میشود و میتواند در زمانهای خاصی در تحول شکوفا شود اما فقط اگر شرایط محیط آنها را تسهیل کند. اگر شرایط اجتماعی پرورشدهنده نباشند، این توانشها ظاهر نمیشوند یا به شکلی تحریفشده ظاهر میگردند. افزون بر این، برای شکوفایی توانشها، توانشهای کمتر پیشرفته باید قبلاً شکوفا شده و تا حدّی رشدیافته باشند. بنابراین، تحول پدیدآیی جنبی مستلزم یک محیط تسهیلکننده متداوم و نیز رشد قبلی توانشهای خاص است. متغیر بسیار مهم در شکوفایی توانشهای من طیّ چرخه زندگی این است که چقدر عدم ظرفیت۱ و چقدر ظرفیت اصلی۲ رشد یافته است. نسبت این ویژگیها در یکتایی۳ شخصیت فرد و پیش آگهی۴ تحول پدیدآیی جنبی بیشتر نقش دارد.
بر مبنای دیدگاه اریکسون، یک بزرگسال”سالم۵“، قابلیت تسلط فعال۶ بر محیطش را دارد، واجد وحدت شخصیت۷ خاصی است، میتواند جهان و خودش را به درستی ادراک۸ کند، و در نهایت، من سالم بهطور معقولی۹ در سنجیدن محیطش و تأثیر بر آن، صحیح و دقیق است. از نظر اریکسون هر چه من در اداره کارآمد اطلاعات در مورد محیطش (کنش تلفیقش) و تنظیم رفتار بر مبنای این اطلاعات (کنش اجراییاش) تواناتر باشد، قویتر میشود و قدرتمندتر میماند. بنابراین، منِ ناسالم، منی است که کنارهگیری۱۰ میکند و فعلپذیر میشود، یعنی، نمیتواند رفتار را به طرزی هماهنگ، متحد و هدایتشده۱۱ اداره کند. به علاوه ساز وکارهای دفاعی۱۲ افراطی را که اطلاعات وارد شده در مورد محیط اجتماعی را به شدت تحریف میکنند، به کار میگیرد.
در پروراندن مفهوم هویت من، اریک اریکسون مشاهده کرد که چگونه اشخاص میتوانند احساس تداوم زمانی ـ مکانی۱۳ خود را طیّ زمان و در موقعیتهای اجتماعی حفظ کنند یا از دست بدهند. به عبارت دیگر، او این مسئله را مورد بررسی قرار داد که چگونه اشخاص احساس تداوم من را در مورد کنشهای تلفیقی و اجرایی در ارتباط با رفتار خود شخص، روابط با دیگران و احساس معنای زندگی، حفظ میکنند یا از دست میدهند. به منظور درک مفهوم تداوم زمانی ـ مکانیای که من تجربه میکند، لازم است دو زیرساختاری را که از نظر اریکسون، من را با دنیای اجتماعی پیوند میدهند، مدّ نظر قرار دهیم، یعنی،”منِ فاعل[۵]۱۴” و “خود۱۵“. شناخت این زیرساختارها به روشن شدن این نکته کمک میکند که چرا اریکسون بحران هویت و اغتشاشات۱۶ در هویت من را “بهنجار۱۷” تلقّی میکند، اگر اینها واکنشی به”نابهنجاریهای۱۸” سازمان اجتماعی باشند. وقتی” من فاعل” و “خود” مدتی طولانی در معرض تعاملات مشکلآفرین اجتماعی قرار میگیرند، مانند موقعی که فرهنگ واجد عدم سازمان اجتماعی است، اگر من “موقعیتش۱“را از دست بدهد و در نتیجه از نظر احساس خود و رابطهاش با دنیای شئ۲ آسیب ببیند، هویت من میتواند دچار اختلال شود.
از نظر اریکسون، منِ فاعل مانند نوعی پریسکوپ[۶]۳ عمل میکند که به منِ ناهشیار امکان میدهد به هشیاری دسترسی پیدا کند و از این طریق برای من اطلاعاتی در مورد محیط فیزیکی و اجتماعی فراهم میآورد. ماهیت پریسکوپی”منِ فاعل”، علت محدودیت کنشوری انسان، یعنی، عمدتاً عدم توانایی او در مدیریت مقدار زیاد اطلاعات، هیجان یا تجربه در ذهنِ هشیار، است. اریکسون بر این باور است که من عاملیتی است که بهطور طبیعی واجد بیشترین مهار بر شخصیت است اما بهطورگسترده در سطح ناهشیار عمل میکند و بنابراین، باید برای دسترسی به تجربه هشیار بر منِ فاعل تکیه کند. عدم توانایی منِ فاعل برای اداره تجربه زیاد، احساس تداوم زمانی ـ مکانی منِ فاعل و بنابراین، تداوم زمانی ـ مکانی من را محدود میسازد و به این دلیل، حفظ احساس هویت به ویژه در موقعیتهای ناآشنا یا تنیدگیزا میتواند مشکلآفرین باشد که هر دو در جوامع پیچیده و سازماننایافته نسبتاً متداول است. به همین دلیل اریکسون فکر میکرد که لازم است تأکید شدیدی بر مفهوم هویت من داشته باشد؛ زیرا هویت من مفهومی است که توانایی”من”را برای حفظ احساس تداوم زمانی ـ مکانی خصوصاً، در برخورد با بیثباتی و تغییر توصیف میکند. در این معنا هویت من، ریختی۴ از نیرومندی من است.
از نظر اریکسون، خود”کلی۵“از تعدادی خودهای”ویژه۶” تشکیل شده است که هر یک کم و بیش با نقشهای اجتماعی که فرد بازی میکند، در تطابقاند. این خودهایِ واجدِ نقشهایِ ویژه، بر مبنای یادگیری و تجربه مکّرر در موقعیتهای مشابه رشد میکنند. در بدو ورود به یک موقعیت که منِ فاعل در آن بهطور طبیعی کنشوری دارد و بر مبنای اینکه چگونه موقعیت، توسط من ناهشیار تعریف میشود، سطح مناسبی از خودِ واجدِ نقشِ ویژه برای واکنش نسبت به موقعیت پدید میآید و اثرهای مناسب را ایجاد میکند. در موقعیتهای معمولی، تعامل برای فرد نسبتاً بدون مشکل است. در موقعیت های غیرمعمول و ناآشناست که هویت من در مدیریت رفتار مهم میشود. در این موقعیتها، چون منِ فاعل قادر به کنشوری مستقل نیست و چون هیچ خودی که دارای نقشِ ویژه باشد، ایجاد نشده است که امکان کنشوری خودکار و ارتجالی۷ را بدهد، اضطراب قابل ملاحظهای بهوجود میآید. منی که قویتر است و احساس هویت بیشتر و در نتیجه خودِکلی یکپارچهتری دارد، در مداخله یا بهطور مقطعی۱ (مانند به کارگرفتن خود تقلبی۲) یا از طریق ایجاد خودِ دارایِ نقشِ ویژه جدید که میتواند در موقعیت کنشوری داشته باشد، در زمان حال و آینده تواناتر است. (صص.۱۰۱ـ۱۰۷(
۲ـ۱ مراحل تحول
اریکسون در کتاب کودکی و جامعه[۷]۳(۱۹۶۳) به ترسیم ویژگیهای هشت مرحله از تحول انسان میپردازد؛ یعنی، مراحل ۱) اعتماد در برابر عدم اعتماد، ۲) استقلال عمل در برابر شرم و تردید، ۳) ابتکار۴ در برابر احساس خطا و تقصیر، ۴) تسلط در برابر احساس کهتری، ۵) هویت در برابر سردرگمی نقش،۶) صمیمیت در برابر انزوا، ۷) پدیدآورندگی در مقابل راکدماندگی و در نهایت ۸) تمامیت من در مقابل نومیدی.
در نظریه اریکسون، هر بحران رواناجتماعی سن یا مرحلهای از گستره زندگی را تعیین میکند. هر بحران، نوعی چالش است که فرد باید آن را حل کند. بحرانها، هنجاری۵ هستند به این معنا که جزء اجتنابناپذیر زنده بودن و رشد کردن محسوب میشوند. اریکسون هر بحران را به منزله یک پیوستار۶ با قطبهای مثبت و منفی توصیف میکند. برای مثال، بحران دوره شیرخوارگی”اعتماد در برابر عدم اعتماد” نام میگیرد. از نظر اریکسون این بحران بدین معناست که کودک در این دوره باید بتواند با مراقب خود احساس اعتماد یا ایمنی برقرار کند. حل بحران نه به این معناست که بحران کاملاً بهطور منفی یا مثبت پشت سر گذاشته شده و نه به معنای حل قطعی موضوع است بلکه به معنای کج شدن تعادل بیشتر به یک جهت (یعنی به سمت یک انتهای پیوستار) تا در جهتی دیگر است. به عبارت دیگر، مهم این است که شیرخوار اولین مرحله تحول را با احساس ایمنی بیشترـ تا ناایمنی ـ پشت سر گذارد. بر اساس نظر اریکسون، هر بحران بر پایه بحرانهای قبلی بنا میشود. حل موفقیتآمیز هر چالش به حل موفقیتآمیز چالشهایی که پیش از آن بودهاند، بستگی دارد. بدین ترتیب، اریکسون بر این باور است که حل موفقیتآمیز بحران مرحله پنجم، یعنی، هویت در برابر پراکندگی هویت، بسته به این است که فرد بحرانهای قبلی دوره کودکی را چگونه حل کرده باشد. بدون احساس اعتماد، استقلال عمل، ابتکار و تسلط، استقرار یک احساس منسجم هویت دشوار است (استاینبرگ، ۲۰۰۵).
در مرحله پنجم، نوجوان همه اکتسابات قبلی، یعنی، تمام دلبستگیهای هیجانی، استقلال، ابتکارات و تحققهای خود را دوباره به میدان میآورد. در آستانه زندگی بزرگسالانه، او خود را ناگهان در یک انقلاب هورمونی واقعی غوطهور میبیند؛ انقلابی که بر اثر رشد و نمو بدنی شدید و رشد و رسیدگی بلوغ بهوجود آمده است. بنابر نظر اریکسون، نوجوان در جستجوی من یا هویت خویش است و سعی میکند که عناصر پراکنده و متفرق شخصیت خود را با همدیگر مرتبط سازد، تعارضهای قبلی را از نو تجربه کند و در این راه اغلب با والدین خویش درگیر میشود. او پشت سر هم نقشهای مختلف و رفتارهای متفاوت را تجربه میکند و سپس آنها را به یک سو مینهد. آنگاه دوباره آنها را تدارک میبیند تا از نو تجربه کند. اغلب اتفاق میافتد که نوجوان به یک ساختدهی پایدار شخصیت نائل نمیشود و در نتیجه با فکر پراکندگی وجود خود بهسر میبرد. پارهای از نوجوانان به دریافت این فکر که موجودی یگانه و از لحاظ جنسی متمایزند و بزودی باید مسئولیتهای حرفهای و خانوادگی را برعهده بگیرند، نائل نمیآیند. اگر چنین مشکلی پا برجا بماند، نوجوان سازش صحیحی نخواهد داشت و شاید قادر به انتخاب و طرح فعالیتهای خود نیز نباشد (منصور و دادستان، ۱۳۶۹).
۳ـ۱ بحران هویت
اریکسون، اصطلاح بحران هویت را برای توصیف شرایط قربانیان جنگی که به شدت آسیب دیده بودند و او آنها را در جریان جنگ جهانی دوم درمان کرد، نامگذاری کرده است. مشکل این بیماران این بود که احساس خود را از دست داده بودند، یعنی،”من”احساس خودش را به عنوان یک موجود متداوم از نظر زمانی از دست داده بود. بدین ترتیب، احساس”هویت منِ”آنها به شدت صدمه دیده بود. (این معیار هویت من، آزمونی برای متمایز کردن”هویت من” از “هویت شخصی” و “هویت اجتماعی”است). من”عاملیت روان” است که کنش آن مهار رفتار است؛ در صورتی که دو شکل دیگر هویت”محتوا”هستند. از این حیث که آنها دانش درونیشده۱[۸]در مورد مفهوم خودها، رفتار اجتماعی و نقشهایی محسوب میشوند که من با فرایندهایش مهار میکند. پس از جنگ، اریکسون به عنوان یک روانتحلیلگر همان نشانههای سردرگمی هویتِ مرتبط با آسیب هویت من را در افراد جوانِ به شدت متعارضی که احساس سردرگمیشان به جنگی در درون خودشان مربوط بود و همچنین در افراد یاغی۲ و بزهکاران مخرب سردرگم، که با جامعهشان جنگ داشتند، مشاهده کرد. اریکسون برای اینکه بین این دو موقعیت پیوندی برقرار کند، اصطلاح بحران هویت را مشخص ساخت که طیّ آن هویت پیشین فرد (هویت دوره کودکی) دیگر مناسب نیست و هویت جدیدی نیز هنوز استقرار نیافته است. این بحران معمولاً طی مرحله هویت بهوقوع میپیوندد که بهطور هنجاری در جوامع غربی معاصر طیّ بلوغ یا به دنبال بلوغ آغاز میشود و در اواخر سالهای نوجوانی تا اواخر بیست سالگی پایان میپذیرد. البته در برخی اشخاص، بحران هویت ممکن است هرگز پایان نپذیرد؛ برای این اشخاص بحران هویت، بخش”بهنجار”زندگیشان میشود (کوت و لوین، ۲۰۰۲).
طیّ بحران هویت، اشخاص برزخ یا خلأ روانشناختی را همراه با قدری نوسان بین احساس هویت من و سردرگمی هویت، تجربه میکنند. تا وقتی که هویت بهطور کامل استقرار نیافته، بحرانی وجود دارد که در جنبههای هشیار و ناهشیارش با سردرگمی هویت یکسان است. اریکسون بر این باور بود که بحرانهای هویت بر حسب شدت۱، تطویل۲و وخامت۳ شان متفاوتاند. شدت بحران هویت متناسب است با میزانی که احساس سردرگمی هویت از احساس هویت من بیشتر باشد. بحران هویت طولانی وقتی متظاهر میشود که خزانههای نقش۴[۹]طیِّ مدت طولانی، مختل شده باشند. در نهایت، بحران هویت وخیم به کوششهای مکرر ولی ناموفق فرد برای استقرار خزانه نقش شخصی و اجتماعی باثبات و کارآمد، اطلاق میگردد. از نظر اریکسون، شدت بحران هویت به عوامل فرهنگی و نه عوامل زیستشناختی، بسیار وابسته است. اریکسون بر این باور است که عوامل زیستشناختی، یعنی، کشانندههای جدید، نیرومندیهای جسمانی و تواناییهای شناختی در شدت بحران حاد هویت نقش دارند ولی این عوامل موجب بحران نمیشوند؛ مگر آنکه فرهنگ نتواند”من”را در تسلط بر این کشانندهها و ظرفیتهای جدید راهنمایی کند (همان منبع).
اریکسون (۱۹۶۸، نقل از استاینبرگ، ۲۰۰۵) عقیده دارد که کلید حل۵ بحران هویت در برابر پراکندگی هویت، در تعاملهای نوجوان با دیگران قرار دارد. نوجوان از خلال پاسخدهی به واکنشهای افرادی که برای او اهمیت دارند، از میان عناصر متعددی که میتوانند به گونهای امکانپذیر بخشی از هویت بزرگسالی او شوند، دست به انتخاب میزند. دیگر افرادی که نوجوان با آنها تعامل دارد، همچون آینه اطلاعات نوجوان را در باب این که”کیست و چه کسی باید باشد”، به او منعکس میکنند. به این ترتیب، پاسخهای این افرادِ مهم احساس هویتِ در حال تحولِ نوجوان را شکل میبخشد و زیر تأثیر قرار میدهد. بنابراین، ساختن هویت فرایندی اجتماعی و نیز روانی است. اریکسون در شکلدهی احساس”خود”نوجوان، برای نقش جامعه او (و بهویژه، افرادی که بر نوجوان تأثیر دارند) اهمیت بسیاری قائل است. هویت نوجوان حاصل بازشناسی دوجانبه میان نوجوان و جامعه است: نوجوان هویت را میسازد اما همزمان، جامعه نوجوان را شناسایی میکند. بافت اجتماعیای که نوجوان میکوشد که احساس هویت را در آن بنا کند، بر ماهیت و پیامد این فرایند تأثیر عظیمی دارد. مسلم است که اگر هویت نوجوانان بر اساس بازشناسی از سوی جامعه ساخته شود، جامعه در تعیین این مسئله که چه نوع هویتهایی انتخابهای ممکن به شمار میروند، نقش مهمی خواهد داشت. جامعه تعیین میکند که از هویتهایی که انتخابهای اصیل به شمار میروند، کدام خواستنی هستند و کدام خواستنی نیستند. به اعتقاد اریکسون، استقرار احساس منسجمِ هویت، پیشرفتی است که هشیارانه احساس میشود، و فرایندی طولانی است: احساس هویت هرگز بهطور قطعی به دست نمیآید و حفظ نمیشود. با وجود این، در نهایت، بحران هویت نوجوانی، هنگامی که با موفقیت انحلال یابد، به مجموعهای از تعهدات بنیادی زندگی، یعنی، تعهدات حرفهای، ایدئولوژیکی، اجتماعی، مذهبی، قومی، و جنسی منتهی میشود (استاینبرگ، ۲۰۰۵).
- ontogenetic development
۱٫ complexes |
۵٫ transformations |
۹٫ strength |
۲٫ psychic energy |
۶٫ struggle |
۱۰٫ synthetic functions |
۳٫ agency |
۷٫ ego ideal |
۱۱٫ executive functions |
۴٫ meaningful |
۸٫ reality-oriented |
|
|
|
|
- drive for competence 3. Impulse 5. potentials
۲٫ tension |
۴٫ epigenetic development |
|
|
|
|
|
|
|
۱٫ incapacitation |
۷٫ unity of personality |
۱۳٫ temporal-spatial continuity |
۲٫ original capacity |
۸٫ perceive |
۱۴٫ I |
۳٫ uniqness |
۹٫ reasonably |
۱۵٫ self |
۴٫ prognosis |
۱۰٫ withdraw |
۱۶٫ disturbances |
۵٫ healthy |
۱۱٫ directed |
۱۷٫ normal |
۶٫ actively mastering |
۱۲٫ defense mechanism |
۱۸٫ abnormalities |
۱٫ bearings |
۴٫ type |
۷٫ spontaneous |
۲٫ object world |
۵٫ global self |
|
۳٫ periscope |
۶٫ specific selves |
|
۱٫ temporarily |
۳٫ Childhood & Society |
۵٫ normative |
۲٫ ersatz self |
۴٫ inititiative |
۶٫ continuum |
|
|
|
|
|
|
۱٫ internalized knowledge |
|
|
۲٫ rebels |
|
|
۱٫ severity |
۳٫ aggravation |
۵٫ resolution |
۲٫ prolongation |
۴٫ role repertoire |
|